آرشیو برچسب: گناباد

خاطرات دانش آموز شهيد حسن روشن ضمیر

دانش آموز شهيد حسن روشن ضمیر با او رو درباستی داشتیم. اول هم که می آمد، نُقل مجلسش غیبت بود. اتفاقاً آن روز حسن هم توی خانه بود. پیرزن باز شروع کرده بود به غیبت که نمی دانم دختر فلان کس  …. حسن که خیلی به غیبت حساس بود گفت:«واسه چی غیبت مردمو  می کنین؟ نمی دونین غیبت بده؟» ـ« ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش‌آموز شهيد حسن رنجكش

دانش‌آموز شهيد حسن رنجكش شيريني آورده بود. تعجبِمان شده بود. مادر گفت:« چه خبره، واسه چي شيريني گرفتي حسن؟» ـ «اول بخورين تا بعد.» همه كنجكاو شده بودند. پاپی شدیم. گفت:«شيريني شهادتمه. نوش جونتون!» ***** اندازه‌ي چند مرد كار مي‌كرد. جماعتِ صبح را كه خواند، باز هم درو، خرمن و كاموا؛ روز بعد اعزامش بود. ***** هر كي غير  از ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد علی خاكپور

دانش آموز شهيد علی خاكپور بعد از راهپيمايي قدس آمده بود خانه. ناي حركت نداشت. تشنگي داشت از پا در مي‌آوردَش. گفتم:«علي! یه كم  آب بخور! داری می میری.» قبول نكرد. موقع افطار كه شد، ديدم سر سفره نیست. فكر كرديم برای نماز جماعت رفته؛اما نه، از حدّ جماعت هم دیرتر کرده بود. نگران شديم. لحظه‌اي به فكرم آمد که ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش‌آموز شهيد پرويز دلاوري

دانش‌آموز شهيد پرويز دلاوري گفتند: «شخصيت والا مقامي است» براي زيارتش رفته بودم. وقتي كه ديدمَش متعجِّب و حيرت زده گفتم:«اين كه بچّه‌ي مالداري از روستاي ماس؛ مگه این اين پرويز دلاوري نیس؟» سيّدی نوراني گفت:« درسته؛ امّا در پيشگاه خدا مقامش  بالاست. تو بايد براي زيارتش چيزي نذر کني تا مثل این سيل جمعيت، بهره ای از زیارتش ببری!» ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد غلامحسين راهواره

دانش آموز شهيد غلامحسين راهواره «غلامحسين! ايشا ا… كه مي‌ياي سرِ زمين واسه كمك؟» ـ «بستگي داره.» ـ «به چي؟» ـ «شما اوّل قول بِدين، شرطمو قبول مي‌كنين تا بعد!» ـ«ايشا ا.. كه خيره، قبول» ـ «به اين شرط كه مقداري از زعفرونا رو، بدين بنياد شهيد.» ـ« خدا حفظت كنه پسرم، چشم! حتماً» ظهر پدر نصف زعفرانِ آن روز ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد هادي رضايي نسب

دانش آموز شهيد هادي رضايي نسب “آره، احسنت ! لنگش كن!” ناگهان صداي كف و  تشويق بچه ها بلند شد.پشت حريف به خاك رسيده يود. عمو دست هادي را گرفت و بلند كرد.يكي ديگر از رزمنده ها آمد جلورو به هادي كرد و گفت:”بارك ا…خوشم اومد چند سالته پسر!” _ “۱۶ سال” _ “پس خيلي ضايع مي شه كه من ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد مهدي ربيعي

دانش آموز شهيد مهدي ربيعي به خاطر بيماريش در خردسالي اسمش را عوض کرده بودند. این سنت و اعتقاد مردم آن جا بود که می گفتند:اگر نوزادی مریض است، اسمش را عوض کنی، خوب می شود. بعد از این به جای «مهدی» او را «علی»صدا می زدند. **** ـ «تو مي‌خواي چكاره بشی؟» ـ «ايشاا… دكتر.» ـ « كه چي ...

ادامه مطلب »

خاطرات شهید سید هادی حسینی

خاطره‌اي به نقل از خود شهيد(شهيد حسيني) ***** اسم مستعارش را گفت:اسمَم ابراهيمه. من هم به شوخي گفتم :« مَنَم پسرِتَم، اسماعيل.» خنديد. پس از مدّتي كه رفتيم، متوجّه اين شديم، تيم شناسايي‌مان لَوْ رفته بود. آن‌قدر به مدت يك ساعت آتش بر سرمان ريختند كه مطمئن شدند، تكّه بزرگمان گوشمان است. پس از آرامش نسبي منطقه و در فرصت ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد مهدي جوانبخت

دانش آموز شهيد مهدي جوانبخت عكس كه گرفتیم، رفتيم چادر تداركات. پيشنهاد مهدي بود که براي بچّه‌ها شربت آبليمو راه بياندازيم. شربت كه درست شد يك دفعه ماشينی نزديك ما توقّف كرد. گفتيم:« اين آدم خوش روزي كيه؟» يك روحاني و چند نفر ديگر پياده شدند. رفتيم ببينيم كي هستند. آقاي قرائتي بود. گفتيم:«حاج آقا بفرمايين شربت!» گفتند:« شربت شهادت؟» ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش‌آموز شهيد سعید دبّاغ

دانش‌آموز شهيد سعید دبّاغ باز هم وصیت نامه را از میان آلبوم برداشت. متن آن را کاملاً حفظ کرده بود. اما باز هم دوست داشت آن را بخواند. هر بار که می خواندَش، احساس عجیبی به او دست می داد. بخصوص آن قسمتی که سعید ضمن طلب حلالیت نوشته بود: « اگر در حق شما بدی کرده ام مرا ببخشید… ...

ادامه مطلب »
bigtheme