خاطرات دانش آموز شهيد غلامحسين راهواره

دانش آموز شهيد غلامحسين راهواره

«غلامحسين! ايشا ا… كه مي‌ياي سرِ زمين واسه كمك؟»

ـ «بستگي داره.»

ـ «به چي؟»

ـ «شما اوّل قول بِدين، شرطمو قبول مي‌كنين تا بعد!» ـ«ايشا ا.. كه خيره، قبول»

ـ «به اين شرط كه مقداري از زعفرونا رو، بدين بنياد شهيد.»

ـ« خدا حفظت كنه پسرم، چشم! حتماً»

ظهر پدر نصف زعفرانِ آن روز را داد كه غلامحسين برد بنياد شهيد.

غلام حسین خیلی خوشحال شده بود با خودش فکر می کرد «حتماً خونواده ی شهيدا از اين كه مردم به فكرِشونَن، خوشحال می شن.»

****

دلم گرفته بود. رفتم خونه‌ي بابا. كليد داشتم. دَرو باز كردم. به نظر مي‌رسيد كسي خونه نيس. اما نه؛ از تُو اتاق صدايي شنيدم. صداي نوار بود. دعاي توسل همه ی فضا رو پر کرده بود.

در رو باز كردم. غلامحسين باشدت تمام داشت گريه مي‌كرد. صداش زدم، متوجهَم نشد. دوباره صدا زدم:

ـ« غلامحسين! واسه چی اين همه گريه مي‌كني؟»

نگاهم كرد؛ امّا جوابمو نداد. پاپیَش شدم.

گفت راستش آبجي! دلم واسه جبهه و شباي عمليات تنگ شده. هر وقت دعا مي‌خونن، به ياد توسل شبای حمله مي‌افتم. حال و صفاي اونجا يه چيز ديگه س.

****

گفته بود:«بگو با من آموزش ديده، مي‌شناسَمِش. يه كاري كن منم همراه شما بيام جبهه.

گفت: نه من این کارو نمی کنم؛ من دروغ نمی گم. ایشاا… آموزش که دیدی، می تونی بیای جبهه.

****

در اتاق رو كه بازكردم، دلم يه جوري شد. سرِشو گذاشته بود رُو كتاباش؛ خوابش برده بود. يه پتو ورداشتم و انداختم رو پشتش. صبح كه بيدار شد، اومد گلايه.

ـ «مامان! شما پتو رو، رُو من انداختين؟»

ـ «آره پسرم! آخه اتاق سرد بود و تو، همون جور خوابت برده بود. گفتم یه وقت سرما نخوري.»

ـ «مامان! من عمداً اونجوري خوابيدم. واسه اين كه مي‌خواستم هم تا موقع خواب، درس بخونم و هم به ياد جبهه باشم. مي خواستم سختي و سرماي اون‌جا رو  تُو خونه هم حس كنم. »

*****

ـ «مامان شما نيان سر راه! پاشين با موتور برسونَمِتون نماز جمعه. اين جوري بهتره.»

پياده كه شدم سر و رُوشو بوسيدم؛ پيشانيمو بوسيد. خداحافظي كه كرد به لحظه برگشت و گفت:« مامان! اين چفيه‌ي سر تونو بدين ببرم جبهه، متبرّك که کردم می آرمش.»

بازِش كردم. دادم به غلامحسين. رفت. وقتي آمد، چفيه را هم آورده بود. متبرّكش كرده بود. چفیه رو از رُو زخم تركش ورداشتن.دادنش به من. يادگاري پسر شهيدم هنوز هم که هنوزه، آرامش قلبمه. خداش بيامرزه.

****

راه زياد بچّه‌ها رو خسته كرده بود؛ ولي غلامحسين، نه انگار كه اين همه راه رفته؛ شاد و سر حال صداي زمزمه‌ش مي‌اومد:

«بر مشامم مي‌رسد هر لحظه بوي كربلا

بر دلم ترسم بماند آرزوي كربلا»

چند لحظه بعد که عمليات شروع شد، دیگه غلامحسینو ندیدم.بعدِ عملیات خبرايي شنيدم.آره، كربلا به آرزوش رسيده بود. خوشحالی غلامحسين هم بی دلیل نبود؛ او شيهد شده بود.

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme