خاطرات دانش آموز شهيد مهدي ربيعي

دانش آموز شهيد مهدي ربيعي

به خاطر بيماريش در خردسالي اسمش را عوض کرده بودند.

این سنت و اعتقاد مردم آن جا بود که می گفتند:اگر نوزادی مریض است، اسمش را عوض کنی، خوب می شود.

بعد از این به جای «مهدی» او را «علی»صدا می زدند.

****

ـ «تو مي‌خواي چكاره بشی؟»

ـ «ايشاا… دكتر.»

ـ « كه چي بشه؟»

ـ« مي‌خوام برَم تو مناطق محروم به مردم خدمت كنم.»

درسش هم واقعاً خوب بود.

مدرکش را که گرفت،واقعاً خدمت کرد و نه تنها به محرومین؛ که به تمام مستضعفین عالم. علی پزشک روح و روان بشریت شده بود؛ او شهید شده بود.

****

هر دويشان نزديك امامزاده بودند. لباس سفيد و ساك سبز، با جاذبه ا‌ي معنوي،  كاغذي دستشان بود. گفتند:«امضاش كن!»

امضا كه كردم، استكانی آب تعارف کردند. آخرین جرعه؛ چشمانم سبك شده بود. دیگر خوابم نمی برد. تا صبح فكرم مشغول این قضیه بود.

چند روز بعد كاغذي آورده بود. گفتم:«چيه علي(مهدي) جان؟

گفت:«رضايت‌نامه‌ي جبهَه‌س»

راضي نمي‌شدم؛ امّا اصرار علي و قضیه ی آن خواب، برايم حجّت شده بود.

بالأخره با رفتنش موافقت كردم.

****

ميوه هاش عجيب و غريب و خوشمزه؛ اين همه درخت، جوي آب؛

ـ«علي جان! آخر اين باغ كجاس؟»

ـ «اين باغ آخری نداره»

زيبايي‌اش هوش از سر آدم مي‌برد. باغستان! كجا؟ اون هم خودِ كربلا.

گفتم«پسرم! من اين جا پیشِت مي‌مونم!»

گفت:«نه بابا! هنوز زوده. ايشاا… بعداً»

وقتي از خواب بيدار شدم تا مدّت‌ها چیزایی که تُو خواب دیده بودم، جلو چِشام بود. هنوز هم که هنوزه،دارم انتظار او «بعدَنو» می کشم؛

«ايشاا… بعداً»

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme