خاطرات دانش‌آموز شهيد پرويز دلاوري

دانش‌آموز شهيد پرويز دلاوري

گفتند: «شخصيت والا مقامي است» براي زيارتش رفته بودم. وقتي كه ديدمَش متعجِّب و حيرت زده گفتم:«اين كه بچّه‌ي مالداري از روستاي ماس؛ مگه این اين پرويز دلاوري نیس؟»

سيّدی نوراني گفت:« درسته؛ امّا در پيشگاه خدا مقامش  بالاست. تو بايد براي زيارتش چيزي نذر کني تا مثل این سيل جمعيت، بهره ای از زیارتش ببری!»

قبل از آن كه خوابم را براي خانواده‌اش تعريف كنم، گوسفند و مقداري پول نذر جبهه‌ها كردم. روز بعد جنازه‌ي پرویز را آورده بودند؛گفتند شهید شده است.

*****

چوپان بيچاره دستپاچه شده بود. با سر و صدا خودش را به جاده رسانيد. راننده، حيرت زده نگه داشت. وقتي قضيه را فهميد حسابي شوكه شده بود.

۵۰۰ متر عقب‌تر يكي از دانش‌آموزان پرت شده بود پايين.

دخترک زير چادر مشكي هيچ حركتي نداشت. مادر شهيد خود را به سرعت به بالاي سرش رساند. سرش را به زانو گرفت و دست بر صورتش كشيد:« دخترم! چرا اين جوري شدي؟»

او گويا كه تازه از خواب بيدار شده باشد، چشم‌هايش را باز كرد و با صدایی ضعیف گفت:« من از مزار شهيد دلاوري مي‌آم. نمي‌دونم چرا اين جا خوابم برد!؟»

برخاست؛ در هيچ جاي بدنش اثری از زخم شکستگی نبود؛ جز خراشي كوچكي روي دو انگشتش.

مي‌گفتند با این خطر بزرگ شهيد، واسطه شده است.

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme