خاطرات دانش آموز شهيد هادي رضايي نسب

دانش آموز شهيد هادي رضايي نسب

“آره، احسنت ! لنگش كن!” ناگهان صداي كف و  تشويق بچه ها بلند شد.پشت حريف به خاك رسيده يود. عمو دست هادي را گرفت و بلند كرد.يكي ديگر از رزمنده ها آمد جلورو به هادي كرد و گفت:”بارك ا…خوشم اومد چند سالته پسر!”

_ “۱۶ سال”

_ “پس خيلي ضايع مي شه كه من شكست بخورم”

_”استغفرا…ضايع دشمنه، كشتيه ديگه.هر چي خدا بخواد.”

دست به بازوي هم انداختند و يك ربعي با هم گلاويز شدند. باز هم هادي با مهارت خاصي يكي از فن ها را اجرا كرد.پشت او هم به خاك رسيد .اين بار سر و صداي تشويق بچه ها بيشتر از قبل بلند شد.سومي و چهارمي هم آمدند جلو اما هيچ كس حريفش نبود. يكي از رزمنده هاي اهل سنت هوس كشتي با هادي را كرد اما هادي پا پس كشيد.دستي به شانه اش گذاشت و گفت:”فرض كن داداش پشت ما به خاكه. واسه خاك نشينا هم  دعا  كن!’ داشت از وسط جمعيت دور مي شد كه عمو خودش را به هادي رساند

-“واسه چي باهِش كشتي نگرفتي تو كه حريفش بودي.”

-“”مهم نيست عمو!ديگه گفتم اختلافي بينمون نيفته. وسط بچه ها غريبه . خوبيت نداره بيشتر از اين احساس غربت كنه.”

يكي از بچه هاي كادر ارتش به طرفشان آمد. احترام نظامي كه كذاشت، كاغذي به عمو داد.عموبه آن نگاهي كرد و سپس دستي بر شانه ي هادي گذاشت و گفت:”نظرت محترمه هادي چان؛ اصلاً پهلووني يعني همين.خوب من مي رم كه يه كم كار دارم.”خداحافظي كرد و رفت.

*****

بعد از عمليات فرصت اندكي پيش آمده بود كه اندكي بچه ها استراحت كنند.هادي بي سيمش را كنار سنگر گذاشت و رفت تا آماده ي نماز شود. كنار تانكر فرمانده هم بود. داشت وضو مي گرفت.هادي را كه ديد تبسّمي كرد:”خدا خيرت بده هادي! ديشب  خيلي اذيت شدي. كارت عالي بود.”

-“نه بابا ما كه كاري نكرديم. من وظيفه مو انجام دادم.”

جورابش را درآورده بود كه وضو بگيرد. فرمانده كه تاول هاي بزرگ پاهايش را ديده بود، با تعجب گفت: “هادي آقا!  تو چطور با اين ابله هات راه مي ري. تو بايد بري بيمارستان صحرايي.چرا آخه هيچ چي نمي گي؟”

هادي گفت:”چيز مهمي نيست.خودش خوب مي شه.” نماز را كه خواندند فرمانده خواست هادي چند روزي در بيمارستان بستري شود.خوب دستور فرمانده بود. او به رغم ميلش يك دو روز رفت بيمارستان؛ اما بيش از اين طاقت نياورد. هنوز آبله ها خوب نشده بود كه برگشت خط مقدّم.

****

-“هادي جان بسّه ديگه نمي خواد  بري جبهه.درسات داره خيلي عقب مي افته.”

هادي سرش را پايين انداخت و پس از كمي مكث گفت:”نه! اين حرفو نزنين.اگه شما بياين جبهه حتي خوتونَم يه لحظه  اين جا بند نمي شين.حتي مامان اگه وضع اونجا رو ببينه مي آد پشت خط واسه كمك.

ساكش را بايد آماده  مي كرد. دو روز ديگر اعزام بود.

*****

جاي عجيب و غريبي بود.از هرچي كه دلت بخواد اون جا پيدا مي شد.آب ، درخت،  ميوه؛ همه چيز غير قابل تصوّربود. دَرو كه باز كردم هادي با اشتياق به طرفم اومد.هنوز مي خواستم وارد بشم كه اون دختراي چادر سفيد جلومو گرفتن. هادي گفت:” چرا نمي ذارين بياد تو”گفتند:” مگه اين همون كسي نيس كه نمي ذاشت بري جبهه.”

سرمو انداختم پايين.به ياد اون روزي افتادم كه اومده بود خداحافظي.وفتي هادي گفت:”عموجان خداحافظ! ديگه من برنمي گردم.”

خيلي بي طاقت شدم گفتم:” نه نرو واسه چي مي خواي همه رو به داغ بشوني. تو هنوز اول اميد و آرزوته.خواهش مي كنم جبهه نرو.”

اما حالا كه اين وضع خوبشو ديدم، فهميدم همه ي اميد و آرزوها اينجاس.

هادي گفت:”لااقل بذارين از اين ميوه ها يه كم بنده خدا بخوره.

خوشه ي انگوري تعارفم كرد. طعمي داشت كه هيچ وقت نديده بودم.

پلك هايم سبك شده بود از خواب بيدار شدم.

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme