خاطرهاي به نقل از خود شهيد(شهيد حسيني)
*****
اسم مستعارش را گفت:اسمَم ابراهيمه. من هم به شوخي گفتم :« مَنَم پسرِتَم، اسماعيل.» خنديد. پس از مدّتي كه رفتيم، متوجّه اين شديم، تيم شناساييمان لَوْ رفته بود. آنقدر به مدت يك ساعت آتش بر سرمان ريختند كه مطمئن شدند، تكّه بزرگمان گوشمان است. پس از آرامش نسبي منطقه و در فرصت به دست آمده، به طرف بچهها برگشتيم. لباس و قيافههاي گريم شده، كار دستِمان داد. نيروهاي خودي هم ما را زير آتش و رگبار گرفتند و ما ناچار از تدبيري، پارچهاي سفيد به نشانهي تسليم، نشانِشان داديم. به اسيري گرفتندمان و ما را انداختند توي يك سنگر. گفتيم كه ايراني هستيم و عضو فلان گردان؛ اما تا عصر كه اطلاعات ما را گرفتند، همچنان در زندان صحرايي مانديم.
منبع :
کتاب: نقطه سرخط
گردآوری: حسن ذوالفقاری