دانشآموز شهيد حسن رنجكش
شيريني آورده بود. تعجبِمان شده بود. مادر گفت:« چه خبره، واسه چي شيريني گرفتي حسن؟»
ـ «اول بخورين تا بعد.»
همه كنجكاو شده بودند. پاپی شدیم. گفت:«شيريني شهادتمه. نوش جونتون!»
*****
اندازهي چند مرد كار ميكرد. جماعتِ صبح را كه خواند، باز هم درو، خرمن و كاموا؛ روز بعد اعزامش بود.
*****
هر كي غير از حسن اسير حزب شده بود، نه ميتونست، تحمل كنه و نه اين كه جربزهي فرارو داشته باشه؛ اون هم از كجا؟ از خودِ خاك عراق.
بنده خدا ميگفت شب ما رو داغ ميكردن. روز هم آجر و سيمان رو پشتمون. كجا؟ بالاي قلّه.
*****
خيلي خودش را به زحمت ميانداخت. به او گفته بودم:«با ما بخواب! آخه چه قدر درس می خونی؟»
چراغ را خاموش ميكرد؛ اما صبح كه می آمدیم بالا سرش. خودش يك طرف بود و كنايش يك طرف. معلوم بود، بعد از اين كه خودش را به خواب ميزده، بلند ميشده و باز هم مطالعه و احتمالاًنافله.
*****
دل بچهها حسابي جوش گرفته بود.
ـ « آخه اينَم معلمه؟ اين همه جریمه. اون هم كي؟ همَه مونو»
زلزله كه شده بود، به جای كلاس، خيمه ای سر و پا كرده بودند. بچّههاي كلاس تصميم گرفتند، براي تلافي كار معلم، خيمه را خراب كنند. تنها كسي كه مخالفت كرد، حسن بود، حسن رنجكش. با اين كه ۱۲ سال بيشتر نداشت مثل آدمهاي بزرگ حرف ميزد:
ـ «بچّهها! اين كارو نكنين! از بنده خداي معلم ناراحتين، واسه چي ميخواین، خيمه رو خراب كنين.»
حرفش مؤثّر واقع شد.آن ها فقط جریمه نوشتند.
منبع :
کتاب: نقطه سرخط
گردآوری: حسن ذوالفقاری