خاطرات دانش آموز شهيد علی خاكپور

دانش آموز شهيد علی خاكپور

بعد از راهپيمايي قدس آمده بود خانه. ناي حركت نداشت. تشنگي داشت از پا در مي‌آوردَش. گفتم:«علي! یه كم  آب بخور! داری می میری.»

قبول نكرد. موقع افطار كه شد، ديدم سر سفره نیست. فكر كرديم برای نماز جماعت رفته؛اما نه، از حدّ جماعت هم دیرتر کرده بود.

نگران شديم. لحظه‌اي به فكرم آمد که شايد توي اتاق باشد. در را كه باز كردم، ديدم بيهوش توي اتاق افتاده است.

*****

ـ «تو رو خدا يه كم به فكر خودت باش! مُرتاضاي هِندَم اين قده كم آب و غذا نمي‌خورن. درسته که امكانات كمه اما تو يه رزمنده‌يي، ته مونده‌ي دو بشقاب با اين غذاي كم به كجای شكمت مي‌رسه؛ لااقل سهميه‌ي آبت رو كه مصرف كن!»

چيزي نگفت لبان خشكش به تبسم گشوده شد و در ميان ني‌زار‌ها گم شد؛ با آب سهميه‌اش فقط وضو گرفته بود. وقت نماز نزديك بود.

*****

امشب هم مسواك به دست رفت بيرون از خيمه. مي‌دانستم مسواك بهانه است. براي اين كه مطمئن شوم، پشت سرش رفتم دويست، سيصد متري كه از خيمه دور شد ديدم  برای نافله‌ي شب تكبير بَست؛ نماز دزدكي هم  برای خودش كيفی دارد. علي اين كار‌ها را مي‌كرد كه بچه‌ها مي‌گفتند «سيدالساجدين».

سنگر تیر بار، راه بچّه ها را سد کرده بود. قرار بود تا آرپیجی زن، به کنار معبر می رسد ، چند نفری با شلیک های پیاپی، حواس تیر بار چی دشمن را پرت کنند. من و علی هم از آن ها بودیم. علی زودتر از من برخاست. اسلحه اش روی رگبار بود.لحظه ای از آن طرف صدای  کمتری آمد.ناگهان علی افتاد روی من.

ـ «علی! حواست کجاست؟ مَنو  لِه کردی!»

متوجّه حرف و حرکتی نشدم. احساس کردم  از روی سینه تا زانوانم گرم شده.دقت بیشتری کردم،بدنم پر از خون بود؛ علی روی دستانم شهید شده بود.

 

 

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme