خاطرات دانش آموز شهيد حسن روشن ضمیر

دانش آموز شهيد حسن روشن ضمیر

با او رو درباستی داشتیم. اول هم که می آمد، نُقل مجلسش غیبت بود. اتفاقاً آن روز حسن هم توی خانه بود. پیرزن باز شروع کرده بود به غیبت که نمی دانم دختر فلان کس  ….

حسن که خیلی به غیبت حساس بود گفت:«واسه چی غیبت مردمو  می کنین؟ نمی دونین غیبت بده؟»

ـ« می بینم که حسن آقا هم بزرگ شده؛ مثل آدم بزرگا ماشاا… حرف می زنی.»

حسن که خیلی اوقاتش تلخ شده بود، گفت:«چه بزرگ شدم، چه کوچیکم، لطفاً غیبت نکنین! » این را گفت و از اتاق رفت بیرون.

بنده خدا که حسابی دمق شده بود، موضوع حرف را عوض کرد و  یاد بادا که دوباره از او غیبتی بشنویم.

*****

ـ «مامان! واسه چی این نون خشکا رو پیش گاوا می ریزین؟ آخه این کار گناه داره. می دونین چه قدر پول بیت المال صرف پختن این نون می شه؟»

ـ «پسرم می دونی که ما خودمون اسراف نمی کنیم اینا مال همسایه س.»

نان خشک تر و تمیزی را برداشت و گوشه ی آن را گاز زد و گفت:«آخه خدا رو قهر می آد. مگه این نون چه شِه؟»

کیسه را  روی  شال بزرگی ریخت و خوب و بدش را از هم جدا کرد.

*****

ـ«آخه پسر مگه اونجا آش می دن؛ جبهه می خوای بری چیکار؟»

این حرف دوستش را خانواده هم به شکلی دیگر گفته بود؛اما او عزمش را جزم کرده بود که برود حتی وقتی گفته بودند:

ـ«لاأقل صبر کن امتحانا تموم بشه بعد برو!»

او گفته بود از کجا معلوم که تا آخر امتحانا جنگ تموم نشه و اتفاقاً همین شد که او گفته بود.

حسن آخرین شهیدی بود که از میان بچه های گناباد توفیق شهادت یافت. بعد از آن جنگ تمام شد.

*****

 

میان برگه های پرونده، چشمم به دفتر خاطرات شهید افتاد.با این که وقتم اندک بود با دیدن اولین خط دیگر نتوانستم با نگاه گذرای همیشگی رهایش کنم. متن بسیار ادبیِ زیبایی بود.

ـ «روز اول مدرسه کیف کوچکم را همچون کوله باری از شادی برگرفتم و با هر قدمی که به سوی مدرسه می رفتم،یک قدم به دنیایی دیگر برمی داشتم. کتاب را که گشودم خطوط درهم و برهمش مرا مأیوس کرد و اما چون کتاب فارسی ام را باز کردم، زیبایی و آسانیش مرا مجذوب خود کرد…کلمات را می آموزم. کلماتی که اگر واقعاً پی ببریم سنگ بنای دوستی یا دشمنی است. پس سخن بیهوده… »

با خاطرات و سخنان شهید همراه شده ام و لحظه لحظه ی زندگیش را در پیش چشم  مجسّم می کنم.

با خود می اندیشم که ای کاش نویسنده ی این داستان ها حسن روشن ضمیر با قلم عجیبش بود.و ای کاش با افسوسی بیشتر من به جای او بودم و او داستان مرا می نوشت؛ اما افسوس …

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme