خاطره ها

خاطرات دانش‌آموز شهيد پرويز دلاوري

دانش‌آموز شهيد پرويز دلاوري گفتند: «شخصيت والا مقامي است» براي زيارتش رفته بودم. وقتي كه ديدمَش متعجِّب و حيرت زده گفتم:«اين كه بچّه‌ي مالداري از روستاي ماس؛ مگه این اين پرويز دلاوري نیس؟» سيّدی نوراني گفت:« درسته؛ امّا در پيشگاه خدا مقامش  بالاست. تو بايد براي زيارتش چيزي نذر کني تا مثل این سيل جمعيت، بهره ای از زیارتش ببری!» ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد غلامحسين راهواره

دانش آموز شهيد غلامحسين راهواره «غلامحسين! ايشا ا… كه مي‌ياي سرِ زمين واسه كمك؟» ـ «بستگي داره.» ـ «به چي؟» ـ «شما اوّل قول بِدين، شرطمو قبول مي‌كنين تا بعد!» ـ«ايشا ا.. كه خيره، قبول» ـ «به اين شرط كه مقداري از زعفرونا رو، بدين بنياد شهيد.» ـ« خدا حفظت كنه پسرم، چشم! حتماً» ظهر پدر نصف زعفرانِ آن روز ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد هادي رضايي نسب

دانش آموز شهيد هادي رضايي نسب “آره، احسنت ! لنگش كن!” ناگهان صداي كف و  تشويق بچه ها بلند شد.پشت حريف به خاك رسيده يود. عمو دست هادي را گرفت و بلند كرد.يكي ديگر از رزمنده ها آمد جلورو به هادي كرد و گفت:”بارك ا…خوشم اومد چند سالته پسر!” _ “۱۶ سال” _ “پس خيلي ضايع مي شه كه من ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد مهدي ربيعي

دانش آموز شهيد مهدي ربيعي به خاطر بيماريش در خردسالي اسمش را عوض کرده بودند. این سنت و اعتقاد مردم آن جا بود که می گفتند:اگر نوزادی مریض است، اسمش را عوض کنی، خوب می شود. بعد از این به جای «مهدی» او را «علی»صدا می زدند. **** ـ «تو مي‌خواي چكاره بشی؟» ـ «ايشاا… دكتر.» ـ « كه چي ...

ادامه مطلب »

خاطرات شهید سید هادی حسینی

خاطره‌اي به نقل از خود شهيد(شهيد حسيني) ***** اسم مستعارش را گفت:اسمَم ابراهيمه. من هم به شوخي گفتم :« مَنَم پسرِتَم، اسماعيل.» خنديد. پس از مدّتي كه رفتيم، متوجّه اين شديم، تيم شناسايي‌مان لَوْ رفته بود. آن‌قدر به مدت يك ساعت آتش بر سرمان ريختند كه مطمئن شدند، تكّه بزرگمان گوشمان است. پس از آرامش نسبي منطقه و در فرصت ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد مهدي جوانبخت

دانش آموز شهيد مهدي جوانبخت عكس كه گرفتیم، رفتيم چادر تداركات. پيشنهاد مهدي بود که براي بچّه‌ها شربت آبليمو راه بياندازيم. شربت كه درست شد يك دفعه ماشينی نزديك ما توقّف كرد. گفتيم:« اين آدم خوش روزي كيه؟» يك روحاني و چند نفر ديگر پياده شدند. رفتيم ببينيم كي هستند. آقاي قرائتي بود. گفتيم:«حاج آقا بفرمايين شربت!» گفتند:« شربت شهادت؟» ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش‌آموز شهيد سعید دبّاغ

دانش‌آموز شهيد سعید دبّاغ باز هم وصیت نامه را از میان آلبوم برداشت. متن آن را کاملاً حفظ کرده بود. اما باز هم دوست داشت آن را بخواند. هر بار که می خواندَش، احساس عجیبی به او دست می داد. بخصوص آن قسمتی که سعید ضمن طلب حلالیت نوشته بود: « اگر در حق شما بدی کرده ام مرا ببخشید… ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش‌آموز شهيد عبدالعلي خاكي

دانش‌آموز شهيد عبدالعلي خاكي وقتي به دنيا اومد، هيشكي دور و برم نبود. يه بچه‌ي تميز و قشنگ که حتی احتياج به شستنـَم نداشت. اون سال همه‌ي گوسفندامون دو قلو زاييدن.خداش بیامرزه! اومدن و رفتنش خير و بركت بود. **** خيلي عصباني شده بود «واسه چي تو ظرف پايگاه غذا دُرس كردي؟ بيت‌المال مي‌فهمي يعني چي؟ بیت المال را نمی ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد محمود حيدري

دانش آموز شهيد محمود حيدري هميشه در ذهنش بود كه اين بچّه سرنوشتي متفاوت تر از بقيه دارد. به او نگاه خاصّي داشت. برای این، دلیل هم داشت.دليلش خوابی بود که زمان بارداریش  ديده بود. مادر محمود این جوری می گفت که:« دیدم یه نوری از آسمون به زمين اومد و  اتّفاقاً افتاد رو دیوار خونَه مون.یِه لحظه دیدم دور ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش‌آموز شهيد سيد هادي حسيني

دانش‌آموز شهيد سيد هادي حسيني فايده‌اي نداشت. خيلي اصرار مي‌كرد. با خودم گفتم، يه سنگ زور جلو پاش بذارم كه مُنصرف بشه. ـ «ببين هادي! اگه تُو امتحاناي آخرِ سال تُونِستي با نمره‌هاي خوب قبول بشي، اجازه‌ مي‌دم كه بري.» ـ «باشه، چشم!» چند ماه بعد كاغذي رو  نشونم داد. گفت:« ايناها نمرَه‌‌س.» يكي‌يكي‌شونو خوند. خوب بود. محل امضا رو ...

ادامه مطلب »
bigtheme