دانشآموز شهيد عبدالعلي خاكي
وقتي به دنيا اومد، هيشكي دور و برم نبود. يه بچهي تميز و قشنگ که حتی احتياج به شستنـَم نداشت.
اون سال همهي گوسفندامون دو قلو زاييدن.خداش بیامرزه! اومدن و رفتنش خير و بركت بود.
****
خيلي عصباني شده بود «واسه چي تو ظرف پايگاه غذا دُرس كردي؟ بيتالمال ميفهمي يعني چي؟
بیت المال را نمی دانم فهمیدم یا نه.ولی یک چیز را خیلی خوب فهمیدم و آن، این که كتكاش خوشمزهتر از غذاهای پخته در اون ظرف بود.
*****
هيچ خبري ازَش نبود. خواب و خوراكم حرف از عبدالعلي بود. مدينه كه بودم تُو بقيع هم از خدا عبدالعلي رو خواستم.گفتم :«خدایا یه کاری کن که اگه شهید شده لااقل استخوناشو ببینم»
شب كه تُو هتل، چشم به هم گذاشتم، يه آقايي به خوابم اومد. پشت به من نشسته بود. به من الهام شد که باید از اون بپرسم.
گفتم:«من يه پسر داشتم که بين خاك ايران و عراق مفقود شده. می خوام بدونم که زندهس؟ دستشو به نشونه ی «نه» حرکت داد.
گفتم:«ميخوام لااقل جنازه و استخوني ازَش ببينم.»
با صدایی که هنوز تُو گوشَمه، گفت:«صبر كن!»
گفتم:«آخه تا كي بايد منتظرش واستم؟»
پنج انگشتشو از هم باز کرد و بِهِم نشون داد. درست متوجّه نشدم. خيال كردم منظورش ۵ تن آلِ عباس. دوباره گفتم كي ميبينمِش. دوباره همون دست و انگشتاشو نشونم داد.
۵ سال بعد دوباره خواب عجیبی دیدم.بعد از اون طولی نکشید که محمدو آوردن.
فقط از بچَّه م استخوناش مونده بود.
منبع :
کتاب: نقطه سرخط
گردآوری: حسن ذوالفقاری