شهيد هادي شريفي گريههايي كه در گلو فرو كوفته ميشدند، از خواب بيدارم كرد. كنجكاوانه گوشهي پتو را كناري زدم. باز هم هادي بود. در خلوتي از مقرّ استراحت بچّهها دستي به آسمان، داشت نماز ميخواند. اشكهايش بر گونههايش جاري شده بود. حال خوشي داشت. ساعت را در مهتاب نگاه كردم. تا اذان ساعتي مانده بود؛ هنوز ميتوانستم بخوابم. پلكهايم ...
ادامه مطلب »آرشیو نویسنده: T- Azar
خاطرات شهيد مسعود شرافت
شهيد مسعود شرافت تازه از راه رسیده بودم. گفتم یه سری به بچّه ها بزنم ، ببینم کارا رو به کجا رسوندن. تبلیغات سطح شهر بد نبود . سالن یادواره که رفتم اوضاع رو به راه به نظر می رسید. جلو سالن بَنِر عکس شهدای یادواره؛ مثل این که داشتن ما رو نیگا می کردن. میونشون چند تا از رفیقا ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهيد محمد سالاري
دانش آموز شهيد محمد سالاري بزرگتر بود؛ اما حرفش حرف حسابي نبود. نگاهها به سمت محمد برگشت. «كربلايي! شما كه بهتر از من دورهي شاهو ديدين و بيشتر از من دركش كردين. آخه همَش بحث شكم و ارزوني كه نيس. شما حاضرين بچَّهتون زندگي مرفهي داشته باشه؛ اما دين و ايماني درست و حسابي نداشته باشه. حاضرين به جاي مسجد ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهيد اسماعيل زحمتكش
دانش آموز شهيد اسماعيل زحمتكش « مامان!من پيش دوستام مي رم. كاري ندارين؟» « باشه پسرم، فقط زود برگرد!» « باشه تا شما ماسوره ها رو نخِ کنین، ایشاا…برمی گردم.» رفت؛ ولي امشب حسابی دير کرده بود. مادر حتی نصف حوله را بافته بود؛ اما از اسماعیل خبری نبود. نگران شد. چادر سر انداخت و پرس و جو کنان بالأخره ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهيد حسن روشن ضمیر
دانش آموز شهيد حسن روشن ضمیر با او رو درباستی داشتیم. اول هم که می آمد، نُقل مجلسش غیبت بود. اتفاقاً آن روز حسن هم توی خانه بود. پیرزن باز شروع کرده بود به غیبت که نمی دانم دختر فلان کس …. حسن که خیلی به غیبت حساس بود گفت:«واسه چی غیبت مردمو می کنین؟ نمی دونین غیبت بده؟» ـ« ...
ادامه مطلب »خاطرات دانشآموز شهيد حسن رنجكش
دانشآموز شهيد حسن رنجكش شيريني آورده بود. تعجبِمان شده بود. مادر گفت:« چه خبره، واسه چي شيريني گرفتي حسن؟» ـ «اول بخورين تا بعد.» همه كنجكاو شده بودند. پاپی شدیم. گفت:«شيريني شهادتمه. نوش جونتون!» ***** اندازهي چند مرد كار ميكرد. جماعتِ صبح را كه خواند، باز هم درو، خرمن و كاموا؛ روز بعد اعزامش بود. ***** هر كي غير از ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهيد علی خاكپور
دانش آموز شهيد علی خاكپور بعد از راهپيمايي قدس آمده بود خانه. ناي حركت نداشت. تشنگي داشت از پا در ميآوردَش. گفتم:«علي! یه كم آب بخور! داری می میری.» قبول نكرد. موقع افطار كه شد، ديدم سر سفره نیست. فكر كرديم برای نماز جماعت رفته؛اما نه، از حدّ جماعت هم دیرتر کرده بود. نگران شديم. لحظهاي به فكرم آمد که ...
ادامه مطلب »خاطرات دانشآموز شهيد پرويز دلاوري
دانشآموز شهيد پرويز دلاوري گفتند: «شخصيت والا مقامي است» براي زيارتش رفته بودم. وقتي كه ديدمَش متعجِّب و حيرت زده گفتم:«اين كه بچّهي مالداري از روستاي ماس؛ مگه این اين پرويز دلاوري نیس؟» سيّدی نوراني گفت:« درسته؛ امّا در پيشگاه خدا مقامش بالاست. تو بايد براي زيارتش چيزي نذر کني تا مثل این سيل جمعيت، بهره ای از زیارتش ببری!» ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهيد غلامحسين راهواره
دانش آموز شهيد غلامحسين راهواره «غلامحسين! ايشا ا… كه ميياي سرِ زمين واسه كمك؟» ـ «بستگي داره.» ـ «به چي؟» ـ «شما اوّل قول بِدين، شرطمو قبول ميكنين تا بعد!» ـ«ايشا ا.. كه خيره، قبول» ـ «به اين شرط كه مقداري از زعفرونا رو، بدين بنياد شهيد.» ـ« خدا حفظت كنه پسرم، چشم! حتماً» ظهر پدر نصف زعفرانِ آن روز ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهيد هادي رضايي نسب
دانش آموز شهيد هادي رضايي نسب “آره، احسنت ! لنگش كن!” ناگهان صداي كف و تشويق بچه ها بلند شد.پشت حريف به خاك رسيده يود. عمو دست هادي را گرفت و بلند كرد.يكي ديگر از رزمنده ها آمد جلورو به هادي كرد و گفت:”بارك ا…خوشم اومد چند سالته پسر!” _ “۱۶ سال” _ “پس خيلي ضايع مي شه كه من ...
ادامه مطلب »