خاطرات دانش آموز شهيد محمد سالاري

دانش آموز شهيد محمد سالاري

بزرگتر بود؛ اما حرفش حرف حسابي نبود. نگاه‌ها به سمت محمد برگشت.

«كربلايي! شما كه بهتر از من دوره‌ي شاهو ديدين و بيشتر از من دركش كردين. آخه همَش بحث شكم و ارزوني كه نيس. شما حاضرين بچَّه‌تون زندگي مرفهي داشته باشه؛ اما دين و ايماني درست و حسابي نداشته باشه. حاضرين به جاي مسجد سر از قمارخونه‌ها و كاواره‌ها در بياره؟»

مرد هيچ نگفت؛ يعني حرفي نداشت كه بگويد.

كربلايي حسن به رغم رضايت قلبي از حرف پسرش براي اين كه بنده خدا خيلي دمق نشود، موضوع حرف را عوض كرد. آن شب و روزها گذشت كربلايي ديگر هيچ وقت از آن حرف‌ها نگفت حتي بعدها به عنوان رزمنده‌ي انقلابي عازم جبهه شد.

*************

فرصت زيادي تا اعزام نبود. مي‌بايست در اين فرصت كم براي كمك به پدر نهايت تلاشش را مي‌كرد. رفته بود كشتمان.گاوها علوفه‌ مي‌خواستند. وقتي آمد، بلبل قشنگي دستش بود. پايش آسيب ديده بود. محمد از سر و رويش غم مي‌ريخت. مرهمي خواست. آوردم. پايش را كه بست براي مدتي توي قفس گذاشتش. قبل از اين كه برود خيلي براي پرنده سفارش كرد. وقتي از جبهه برگشت، خوب شده بود. توي حياط درِ قفس را باز كرد. پرنده بال‌هايش را گشود.

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme