شهيد مسعود شرافت
تازه از راه رسیده بودم. گفتم یه سری به بچّه ها بزنم ، ببینم کارا رو به کجا رسوندن. تبلیغات سطح شهر بد نبود . سالن یادواره که رفتم اوضاع رو به راه به نظر می رسید.
جلو سالن بَنِر عکس شهدای یادواره؛ مثل این که داشتن ما رو نیگا می کردن. میونشون چند تا از رفیقا هم بودن؛ یکی از اونا دوست همکلاسیم، مسعود شرافت بود.
آقا رضا به اتفاق چند تا از بچه های پایگاه با اخلاص تمام مشغول کار بودن.بِهِشون سلام کردم و حال و احوالی.
ـ « آقا رضا! مشكل خاصي نيس، خانوادههاي شهدای پایگاه همَه شون دعوت شدن؟»
ـ « آره، فقط خانوادهي شهيد شرافت نمی تونَن، بیاین؛آخه گناباد نیستن.»
گفتم:« نه، حتماً بايد خانواده ی مسعودو بیارین. لااقل باباش باید تُو يادوراه امشب باشه.»
آدرسو که پیدا کردیم،قرار شد ماشینی بگیرن و اونا رو بیارن.بالأخره ترتیب کار داده شد.یادواره هنوز شروع نشده بود که دیدم پیرمرد با لباسای شیک و مرتّبش اون جلو نشستَه س.
لحظهاي خودمو رسوندم و احوالپرسي كردم. بنده خدا از كار بچّهها راضي بود.خيلِيَم تشكر كرد. جلسه به خوبي و خوشي برگزار شد. با خودم گفتم يه كم بمونم كمكشون كنم. آخرای شب بود كه خونه رفتم. براي اين كه بچهها بيدار نشَن. آروم لباسی عوض كردم و چشم روي هم گذاشتم.
باز هم يادواره؛ پرادزش نور، سرود، سخنران؛ همهاش لحظات را خاطره انگيز ميكرد. تموم كه شد با بچههاي پايگاه همه را بدرقه كرديم. در كنار يكي از مسئولين حاج آقا شرافت داش ميرَف. دست به سينه، تشكر كردم،
چشمم وسط جمعيت به مسعود افتاد. اوركت بسيجي و چفيه، شكل و قيافَه ش، مثل اون قدیما. از دور نیگام کرد. به نشونه ی تشكّر دست رو سينه گذاشت و سرشو به جلو خم کرد. دستمو بلند كردم. تُو این اثنا، حواسم به یکی دیگه از بچّه ها رَف؛داش خداحافظی می کرد.
ـ «خدا حافظ، التماس دعا!»
ـ « خيلي ممنون که تشریف آوردین، اجرتون با شهدا !»
يه لحظه چيزي به ذهنم اومد.
«مگه مسعود شهيد نشده»
چشامو ماليدم. خواب تُو چشام، هنوز سنگيني ميكرد. نماز صبح از وقت فضيلتش ميگذشت.
منبع :
کتاب: نقطه سرخط
گردآوری: حسن ذوالفقاری