خاطرات دانش آموز شهيد اسماعيل زحمتكش

دانش آموز شهيد اسماعيل زحمتكش

« مامان!من پيش دوستام مي رم. كاري ندارين؟»

« باشه پسرم، فقط زود برگرد!»

« باشه تا شما ماسوره ها رو  نخِ  کنین، ایشاا…برمی گردم.»

رفت؛ ولي امشب حسابی دير کرده بود. مادر حتی نصف حوله را بافته بود؛ اما از اسماعیل خبری نبود.

نگران شد. چادر سر انداخت و پرس و جو کنان بالأخره  پيدايش كرد. توي مسجد بود. بچه ها دعا مي خواندند. حال قشنگي داشتند. مادر خاطر جمع، برگشت.

*****

يكي از بچه ها گفت:«امسال عجيب عيدي ميشه! ما كه قراره بريم مشهد. حسابي خوش مي گذره.»

اسماعيل گفت:«تو به اين ميگي عيد، عيد وقتيه كه همه بنده ی خدا باشن؛ دروغ و غيبتی در کار نباشه، اون وقت می شه گُف عيد.»

*****

امشب دعاي كميل حال ديگري داشت. نوحه و سخنراني و دعا؛ بچه ها حسابي شور گرفته بودند.

اين وسط اسماعيل بيش از همه شور و هيجان داشت. دعا كه تمام شد، چاي آوردند.

اسماعيل چايي را توي نعلبكي ريخت و گفت:« شايد اين آخرين دعاي من بود كه اين جا خوندم.»

دو روز بعد رفته بود جبهه؛ اما هيچ وقت باز نگشت. او مفقود الاثر شد. حتي جنازه اش هم آن اوایل پيدا نمی شد.وقتی آمده بود؛ یعنی آورده بودندش،بچه ها به یادبودش دعا خواندند.جای خودش خالی! صدای خواندنش را ما نمی شنیدیم

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme