شهيد هادي شريفي
گريههايي كه در گلو فرو كوفته ميشدند، از خواب بيدارم كرد. كنجكاوانه گوشهي پتو را كناري زدم. باز هم هادي بود. در خلوتي از مقرّ استراحت بچّهها دستي به آسمان، داشت نماز ميخواند. اشكهايش بر گونههايش جاري شده بود. حال خوشي داشت. ساعت را در مهتاب نگاه كردم. تا اذان ساعتي مانده بود؛ هنوز ميتوانستم بخوابم. پلكهايم سنگين شده بود.
*****
والفجر۱ عمليات لَوْ رفته بود. زمين و آسمان آتش بود. كسي را توان سر برآوردن نبود. آرپيچيزن كه افتاد آرپيچي را برداشت و در هالهي دود و آتش گم شد. صداي شليك ها ميآمد. وقتي صداي شليك يك طرفه شد، مطمئن شده بودم كه هادي به روزيش رسيده است.
منبع :
کتاب: نقطه سرخط
گردآوری: حسن ذوالفقاری