آرشیو برچسب: گناباد

خاطرات دانش آموز شهید اكبر قاسمی

دانش آموز شهید اكبر قاسمی همه‌ بي تاب شده بودند. سپاه هم خبر درست و حسابي به ما نمي‌داد. حرف‌هاي زيادي ميان مردم مي‌گشت: «شهيد شده، مفقود ….» صبح، كبري داشت خوابش را تعريف مي‌كرد: « يه آقاي نوراني بودن.مي‌گفتن: «بي تابي نكنين. اكبر مي‌ياد.» پرسيدم:« شما كي هستين» گفتن:« حسين؛ اما وقتي اكبر اومد، به ياد منَم باشين!» اكبر ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهید محمود فضلی

دانش آموز شهید محمود فضلی «محمود! يِه گل سرِ مزار قاسم كاشتم. هر روز از اون طرف برو بهِش آب بده! ثواب داره به خدا؛ تو هم كه رفتي بالأخره يكي پيدا مي‌شه، بياد سر قبرت خدمت كنه.» ـ «من كه قبري نمي‌خوام داشته باشم.» صديقه خنده‌اش گرفت.« مگه مي‌شه كسي قبر نداشته باشه.» ـ «من قراره تُو آسمونا باشم. ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش‌آموز شهید هادی قاسمی

دانش‌آموز شهید هادی قاسمی سوار بر اسبي كَهَر پيشاني‌بندِ يا حسين و در دست پرچم ايران؛ جمعيت زيادي به دنبالش مي‌رفت. ـ «مادر جان! مي‌خواي كجا بري؟» هادي نگاهي به من كرد و گفت: «مي‌رَم كه راه كربلا رو باز كنم.» وقتي پس از سال‌ها سر بر ضريح شش گوشه گذاشتم، معني آن خواب را فهميدم. درست است؛ هادي شهيدم ...

ادامه مطلب »

خاطرات شهید محمد قاسمی

شهید محمد قاسمی ـ «خدايا! چي مي‌شه اين دفِه بچَه‌م پسر باشه!» نزديكي‌هاي محرّم بود. آن شب سيّدي به خوابش آمده بود و گفته بود:«فرزندت اين بار پسره؛ امّا مالِ ماس. محرّم مي‌ياد و محرّم مي‌ره» اين خاطره را وقتي يادش آمد كه داشتند، جنازه اش را تشييع مي‌كردند.همان گونه که در خواب دیده بود؛ همچون زمان تولدش، باز هم ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد رمضان قاليبافان

دانش آموز شهيد رمضان قاليبافان حسابي دست و پايمان را گم كرده بوديم. كار خدا همان وقت «رمضان» آمد. ـ«چي شده؟» ـ «كمك كن داداش! كپسول گاز آتیش گرفته.» ـ «كي تُو خونه‌َس؟» ـ «فقط مامان.» دويد و مادر را بيرون آورد. دوباره برگشت؛ كپسول همچنان زبانه مي‌كشيد. انداختش بيرون؛ توي حياط. گفت؛ پتو آورديم.اونو پيچيدَ دور كپسول. خاموش شد ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهید ابوالقاسم قاینی

دانش آموز شهید ابوالقاسم قاینی ـ «از كدوم تيپ و لشكري؟» قاسم همچنان سكوت مي‌كرد. ـ«به نفعته همكاري كني. يه سامسونت پرِ پول، خيلي از مشكلا رو حل مي‌كنه.» دوران نقاهت مجروحيت، آن هم سه روز بازداشت دراتاقكي شرجي و خفه، نايي برايش نگذاشته بود. به زور لب‌هايش به هم خورد: ـ«تا من ندونم كي هستين، هيچ اطلاعاتي بهتون نمي‌دَم.» ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش‌آموز شهید حسین كارشكی

دانش‌آموز شهید حسین كارشكی گفتم:«حسين! بسّه ديگه؛ لازم نيس اين همه جبهه بري.تو بيشتر از كوپنِت جبهه رفتی. گفت:«شما تا حالا چه قدِه از خدا عمر گرفتين؟» گفتم:« ۵۰ سال» گفت:«اگه صد سال ديگه هم عمر كنين، هيچ سودي از اين دنيا نمي‌برين.» **** خدايي‌اش، تعطيلی تابستون خيلي كمكم كرده بود.‌ اگه همّت او نبود. نمي‌تونستم اون قدر زود، خونه ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهید ابراهیم گرامی

دانش آموز شهید ابراهیم گرامی انگشتان دست را در خاك فرو برد؛ در حالي که اشکی در چشم و ذكر و اخلاصي بر لبهایش بود.بعد، کمی از گریه هایش را فرو خورد وبا بغض گفت:« پس از علي، كسي ديگه رو دفن نكنين! كنار قبر علي مال منه.» علي معلمي برايش جا نگه داشته بود. وقتي آمد به فاصله‌اي نه ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد حسین علیپور

دانش آموز شهيد حسین علیپور خیلی دلم جوش گرفته بود. منتظر کوچکترین فرصتی بودم تا دلمو بهِش خالی کنم.نه این که بچه ی بدی بود،نه. راستش به او حسودیم می شد. با این که خودمو می کشتم، بازَم نمره هاش بالاتر از من بود. یه روز دیگه طاقتم طاق شده بود. همین طور بی دلیل شروع کردم به فحش و ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهید عباسعلی عجم

دانش آموز شهید عباسعلی عجم نمايش تمام شده بود؛ اما مردم، توي مسجد ميخ شده بودند به زمين. چند تا از پيرمردهاي كم سواد به عباسعلي گفتند:«نمايشِتو ادامه بده! ما مي‌خوام هنوزم ببينمش.» عجم و گروه نمایشَش کارشان را خیلی خوب انجام داده بودند. **** غافلگير شده بود. راه فراري نداشت. كوموله‌ها هر لحظه نزديك و نزديكتر مي‌شدند. فكري به ...

ادامه مطلب »
bigtheme