خاطرات دانش آموز شهید محمود فضلی

دانش آموز شهید محمود فضلی

«محمود! يِه گل سرِ مزار قاسم كاشتم. هر روز از اون طرف برو بهِش آب بده! ثواب داره به خدا؛ تو هم كه رفتي بالأخره يكي پيدا مي‌شه، بياد سر قبرت خدمت كنه.»

ـ «من كه قبري نمي‌خوام داشته باشم.»

صديقه خنده‌اش گرفت.« مگه مي‌شه كسي قبر نداشته باشه.»

ـ «من قراره تُو آسمونا باشم. قبر ندارم.»

وقتي خبر شهادت محمود را برايش آوردند و گفتند دسترسی به جسد برادرش امكان پذير نيست، فهميد كه حرف آن روز برادرش رازی بوده است که به او الهام شده.

*****

محمد هنگام تشييع جنازه ی ابوالقاسم توي سخنرانيش گفته بود:« ما پنج تا برادريم. ما نمي‌ذاريم اسلحه‌ي برادرمون رو زمين بمونه!»

محمود بعد از مراسم با چشمان ورم كرده، گوشه‌ي دِنج اتاق داشت به همين جمله فكر مي‌كرد. تصميم خودش را گرفت. به خواهر و برادرانش گفت من مي‌رم جبهه.

محمدرضا گفت:« واستا داداش!من سربازيم تموم بشه، اون وقت تو برو!»

گفت:« نه،مگه تو خودت نگفتي نمي‌ذاريم اسلحه‌ي قاسم رو زمين بمونه؟ من باید برم جبهه. من بايد اسلحه‌ي برادر شهيدمو وردارم.»

بالاخره تصميم خودش را عملي كرد. رفت.جبهه با هر نسیمش بوی قاسم ها را در فضای دل ها می پراکند.

****

داشت با هيجان براي خواهرش تعريف مي‌كرد:«خواب ديدم، دارم نماز مي‌خونم. يِه دفِه، يِه گله سگ بِهِم حمله كردن. سَگا بدَنمو، همين طور زنده تيكه پاره كردن.»

صديقه نگران شد. به ياد خواب برادر شهيدش، ابوالقاسم افتاد. او هم قبل از شهادتش شبیه چنين خوابي ديده بود. شروع به گريستن كرد.

ـ«محمود! تو نبايد بري. من مي‌ترسم….» گريه امانش نداد که به حرفش ادامه دهد.

محمود گفت:«نه آبجي! من مي‌رم. هر چي خدا قسمت كنه، همون مي‌شه. ايشا‌ا… كه خيره!»

محمود بار دیگر هم رفت و گفتند خوابش تعبیر شده؛ هنگامی که در محاصره ی دشمن تیر خورده بود و هیچ کس تا مدت ها از او خبری نداشت.حتماً ….   .

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme