خاطرات دانش آموز شهید عباسعلی عجم

دانش آموز شهید عباسعلی عجم

نمايش تمام شده بود؛ اما مردم، توي مسجد ميخ شده بودند به زمين.

چند تا از پيرمردهاي كم سواد به عباسعلي گفتند:«نمايشِتو ادامه بده! ما مي‌خوام هنوزم ببينمش.»

عجم و گروه نمایشَش کارشان را خیلی خوب انجام داده بودند.

****

غافلگير شده بود. راه فراري نداشت. كوموله‌ها هر لحظه نزديك و نزديكتر مي‌شدند.

فكري به نظرش رسيد. اگر مي‌توانست بالاي ديوار برود، كوچه‌ي پشتي گريزگاه خوبي است؛ اما نه، ديوارِ به اين بلندي، سالم به زمين نمي‌رسي.

چاره‌اي نبود. آخر آدم براي اينكه نفسی بكشد، سرلازم دارد. ديگر فكر نكرد. خودش را پرت كرد پايين. مي‌خواست بلند شود. ديگر نتوانست. بيهوش روي زمين افتاد.

كوموله‌ها كه بالاي سرش رسيده بودند مرده‌اي بيش نبود. خون زيادي از پهلوي راستش رفته بود. يكی ‌شان خناسه كشيد كه سرش را بِبُرّد. ديگري گفت:«واستا خوب جان بكَند. با زَجر بميره،بهتره»

رفتند. لحظاتي بعد بچه‌هاي خودي، بالا سرش رسيده بودند. به رغم خونريزي زياد پس از دو شبانه روز در بيمارستان به هوش آمد. براي بركت نفسش هنوز سري بر تن بود.

****

ـ «اين لباساي اَجَق وَجَقو از كجا گير آوردن؟ ما كه همچين چيزايي نمي‌پوشیم.»

عباسعلي يكي را برداشت و گفت:« اتفاقاً من مي‌پوشم.

برادر! خونه‌ي خاله كه نيس. بيمارستانه!»

وقتی لباس را پوشيده بود. اندام رشيدش، زيبايي لباس را دو چندان كرده بود.

يكي گفت:«عجم! اين لباس قشنگو از كجا گير آوردي؟

گفت:«اين از هموناس كه شما نمي‌پوشيدين. بقيه ی بیماران هم رغبت كردند، بپوشندش.

بعد از مرخصي لباس را داده بودند که ببرد.به خانه که آمده بود، زهرا خيلي از آن خوشش آمده بود.

ـ« داداش! اين لباس چه قشنگه! چه قدر بِهِت مي‌ياد! رنگ سفيد و صورتي با خوش تیپی برادر من محشره به خدا!»

خوب حالا كه اين همه ازَش خوشت اومده، اگه اين دفعه برگشتم، مي‌دَمِش به تو؛ به يه شرط!»

ـ «به چه شرطي…»

ـ« اين كه حتماً بپوشيش!»

ـ« باشه من که از خُدامه.»

رفت و پس از مدتي که برگشت، لباس را به او نداد؛اگر چه زهرا خيلي دل بهش داشت بخصوص كه هم متبرك شده بود و هم یک رنگ دیگر هم گرفته بود؛ رنگ قرمز. عباسعلی شهید شده بود و اتفاقاً او را با همان لباس دفن کرده بودند.

*****

بابا رفته بود.

يارو رو برداشت و در حالي كه دست به پهلوي راستش داش، آروم از نردِبون بالا رَف. برف زيادي اومده بود. بوم خودمون که تموم شد، رَف سر وقت بوم بابا بزرگ. بعدِشَم  نوبت پشت بوم مسجد بود. وقتي اومد، ناي حرف زدن نداشت؛ با این وجود، خودشو خوب و سرحال نشون می داد.

بابا گفت:«عباس! مگه بِهِت نگفتن شش ماه بايد استراحت كني؟ واسه چي خودتو اين همه اذيت می کنی؟»

ـ« راستش، واسه اين كه ثابت كنم من خوب خوب شدم و اگه اجازه بدين، برم جبهه.»

بابا گفت:«من كه مي‌دونم هنوز خوب نشدي؛‌ واسه همينَم به پهلو چپِت مي‌خوابي. حركتَم كه مي‌كني جونت مي‌خواد بياد بالا؛ ولي خوب، من جلو كارتو نمي‌گيرم. اگه تصميم گرفتي كه با همين وضعِت بري، خدا به همرات!»

عباسعلي مثل این که دنیا را به او داده باشند،از این حرف بابا خوشحال شد. تدبيرش مؤثّر واقع شده بود. چند روز بعد براي رفتن آماده شد.

*****

همه‌ي خانواده بعد از شركت در تشييع جنازه ی شهيد رنجكش رفته بودن صحرا. فقط عباسعلي خونه مونده بود.وقتی اومدم، صداي زمزمه‌ ای  از تُو اتاق بلند بود. رفتم تُو. رو به پنجره نشسته بود. متوجه اومدنَم نشده بود.عباسعلی داشت گريه مي‌كرد. به زمزمه‌ش گوش دادم.

«حسن! تو رفتي و من هنوز زندَه‌م. خاك به سر من كه دوستم رفت و من هنوز دارم نفس مي‌كشم. خدايا!…»

ترجيح دادم خلوتش را به هم نزنم. از اتاق رفتم بيرون. قرآن را برداشتم.لای آن را باز کردم؛«والصّافّاتِ صفاً»

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme