دانشآموز شهید حسین كارشكی
گفتم:«حسين! بسّه ديگه؛ لازم نيس اين همه جبهه بري.تو بيشتر از كوپنِت جبهه رفتی.
گفت:«شما تا حالا چه قدِه از خدا عمر گرفتين؟»
گفتم:« ۵۰ سال»
گفت:«اگه صد سال ديگه هم عمر كنين، هيچ سودي از اين دنيا نميبرين.»
****
خدايياش، تعطيلی تابستون خيلي كمكم كرده بود. اگه همّت او نبود. نميتونستم اون قدر زود، خونه رو به جایی برسونم. به همین خاطر براش يه موتور ۱۰۰ گرفته بودم. وقتي اومده بود مرخصي،گفت:« داداش! اين موتورو بفروش و با پولش دو شاخه آهن بخر! من كه هميشه جبهَهم. شايدَم قسمت نشه، اينو سوار بشَم. تازه اگه برگشتم، بعداً كه وضعت خوب شد، ميتوني جبرانش كني.»
دوباره كه برگشت ديگه احتياجي به موتور نداشت. وسيلهي بهتري گيرش اومده بود. بال شهادت برای حرکت عمودیِ کسی که افقی برگَرده، بهتره.
*****
«مادر! وقتي جنازهام را آوردند، شيريني و شكلات پخش كن! گريه نكن که من راضي نخواهم بود. مادر تو با اشك چشم و نانِ نانپزي مرا بزرگ كردهاي و پدر با نان كارگري…»
كلمات وصيتنامه در فضاي آن جا، طنين انداز ميشد. مادر حسين گوشش به وصيتنامه بود و ذهنش به خاطرات قشنگ حسين.
گريهاش را ميخورد بايد لبخند به لب داشته باشد. سر جعبه ی شیرینی را باز کرد. داد به یکی از بچه ها.
ـ « حسين دوست داره. منو با خنده ببينه.»
شيريني و شكلات كام همه را شيرين کرده بود.
منبع :
کتاب: نقطه سرخط
گردآوری: حسن ذوالفقاری