خاطرات دانش آموز شهيد حسین علیپور

دانش آموز شهيد حسین علیپور

خیلی دلم جوش گرفته بود. منتظر کوچکترین فرصتی بودم تا دلمو بهِش خالی کنم.نه این که بچه ی بدی بود،نه. راستش به او حسودیم می شد. با این که خودمو می کشتم، بازَم نمره هاش بالاتر از من بود.

یه روز دیگه طاقتم طاق شده بود. همین طور بی دلیل شروع کردم به فحش و بد و بیراه؛ آن هم چه فحش های آبداری.می خواستم با کوچک ترین عکس العملش بگیرمشو تا جایی که می خوره، بزَنمِش.

حالا بگو بعد از این همه حرفا چی کار کرد.هیچی. گفت:«حرفات به ضرر خودته.»سرش را انداخت پایین و رفت.

*****

وقتی از مسابقات کشوری برگشته بود، خیلی سرِحال بود. در کیفش را باز کرد و قرآنی درآورد.گفت:«اینو اون جا آقای خامنه ای دادن.آخه جلوشون قرآن خونده بودم.»

*****

طرح کاد مدرسه آمپول زدنَم یاد گرفته بود. گاهی اگه کسی کارش گیر بود. یا رو می انداخت. حسین رایگان آمپولشو می زد.

یه دَفِه دکتر واسه زن همسایه ۴۰تا آمپول نسخه کرده بود.بنده خدا سختش بود، بره درمانگاه. از مادرم خواست حسین آمپولشو بزنه.

بعداً که حسین شهید شده بود، یه روز تعریف می کرد:«اون خدا بیامرز ده شبانه روز آمپولامو می زد؛ اما یه بارم دستش به بدنم نرسید.»

خیلی پسر با حجب و حیایی بود.خدا رحمتش کنه.

*****

باغِمان با عمو مشترک بود. تا وقتی میوه هاش تقسیم نمی شد، لب به هیچ میوه ای نمی زد.بعد که سهم هر کدام جدا می شد، به خودش اجازه می داد که بخورد و بردارد.

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme