دانش آموز شهيد رمضان قاليبافان
حسابي دست و پايمان را گم كرده بوديم. كار خدا همان وقت «رمضان» آمد.
ـ«چي شده؟»
ـ «كمك كن داداش! كپسول گاز آتیش گرفته.»
ـ «كي تُو خونهَس؟»
ـ «فقط مامان.»
دويد و مادر را بيرون آورد. دوباره برگشت؛ كپسول همچنان زبانه ميكشيد. انداختش بيرون؛ توي حياط.
گفت؛ پتو آورديم.اونو پيچيدَ دور كپسول. خاموش شد اما دست و صورت خودش، بد جوري سوخته بود.
*****
آخرين بلوكه را هم كه گذاشتند، گلُنَم خاك روي بلوكهها ريخته شد. دستها و اشكها بود كه به طرف قبر شهيد راهواره سرازير ميشد.
نوجوان سياهچردهي جذّابي آن طرف گریه ی عجیبی داشت. او خودش را انداخت روي قبر و با گريه گفت: غلامحسين! همين كنار قبرتو واسه من نگه دار! منم خيلي زود مي يام پيشت.
صحنهي عجيبي بود غوغايي شده بود. كسي پرسيد:«اين كيه؟»
جواب دادند همكلاسی شهید. پسر قالیبافان.
مدتی بعد کلنگ کنار قبر شهید یادواره به زمین می خورد.
ـ«خدا قوت! واسه کی دارین قبر می کنین؟»
ـ«واسه یه شهید دیگه. پسر قالبیافان.»
رمضان و دوستش هر دو به وعده هایشان وفا کرده بودند.
*****
ـ «دو ساعت بخواب پسر خوب! فردا صبح، واسه عمليات، مرد آسوده ميخواد.»
برق را روشن كرد.
ـ«بچّهها! حيفه كه اين شب آخری منو نبينین. خوب منو تماشا كنين كه فردا قراره شهيد بشم.»
ـ«برو بابا، خدا روزيتو جاي ديگه حواله كنه! آخه مگه بادمجون بَمَم آفت داره، حتماً واسه همينم رفتي حموم. لابد غسل شهادتَم کردی.»
رمضان در حالی که داشت از اين تخت به آن تخت ميپريد، گفت:«آره، پس که چی؟»
از بس كه شوخي ميكرد، باورمان نميشدکه این حرف هایش جدی است. روز بعد، وقتی عملیات شده بود، باورمان شد که آن شوخی های دیشبَش جدی بوده است. آخر رمضان در آن عملیات شهید شده بود.
منبع :
کتاب: نقطه سرخط
گردآوری: حسن ذوالفقاری