خاطرات دانش آموز شهید ابوالقاسم قاینی

دانش آموز شهید ابوالقاسم قاینی

ـ «از كدوم تيپ و لشكري؟»

قاسم همچنان سكوت مي‌كرد.

ـ«به نفعته همكاري كني. يه سامسونت پرِ پول، خيلي از مشكلا رو حل مي‌كنه.»

دوران نقاهت مجروحيت، آن هم سه روز بازداشت دراتاقكي شرجي و خفه، نايي برايش نگذاشته بود. به زور لب‌هايش به هم خورد:

ـ«تا من ندونم كي هستين، هيچ اطلاعاتي بهتون نمي‌دَم.»

ـ«تو به اين كارا، كار نداشته باش؛ فقط همين قدر بدون اگه همكاري كني، اون قدر نفوذ داريم كه برات يه پست و مقام نون و آبداري دست و پا كنيم.»

ابوالقاسم با بي حالي حرف اولش را تكرار كرد.

نوك اسلحه درست روي شقيقه‌اش بود.

ـ«خوب، اگه تو نمي‌توني حرف بزني شايد اسلحه بتونه با تو حرف بزنه. چطوره يه گلوله بفرستيم تُو مغزت؛ ببينيم تو كلهَ‌ت چه خبره؟»

گفت: من براي شهادت در راه خدا آماده‌َم هيچ ترسي‌َم ندارم من از وقتي قدم تُو اين راه گذاشتم، به قصد شهادت و دفاع از دين اومدم.

ديگر آزمايش تمام شده بود. برادران حفاظت ـ اطلاعات خوشحال از نتيجه‌ي كار، ضمن تحسين‌، خودشان را معرّفي كردند.

به زحمت تبسّمي بر لب قايني آمد و گفت:«حالا كه فهميدم شما از برادراي سپاهين، هر چی اطلاعات بخواين، در اختيار مي‌ذارم.»

همه به هم نگاه كردند و زير لب خنديدند.

****

ـ«شب تاريك، تُو اتاق در بسته، اونم توي تابوت. تو رو خّدا نيگا كن چه كارايي كه اين بچه نمي‌كنه!»

بعدِ نيم ساعتي درِ انباري پايگاه باز شد. قاسم در حالي كه لبخندي به لب داشت گفت:«نه، مثل اين كه تابوت شهيدا اندازَه مِه»

****

 

 

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme