شهید محمد قاسمی
ـ «خدايا! چي ميشه اين دفِه بچَهم پسر باشه!»
نزديكيهاي محرّم بود. آن شب سيّدي به خوابش آمده بود و گفته بود:«فرزندت اين بار پسره؛ امّا مالِ ماس. محرّم ميياد و محرّم ميره»
اين خاطره را وقتي يادش آمد كه داشتند، جنازه اش را تشييع ميكردند.همان گونه که در خواب دیده بود؛ همچون زمان تولدش، باز هم محرّم بود. اشكهايش را با گوشهي چادرش پاك كرد و شکر خدا را به جا آورد.
*****
نگرانش بود؛« توي شهر غريب، نكنه …. »
آن روز هم اوّل صبح از خانه بيرون رفت.تصميم گرفت، تعقيبش كند.
محمد تسبيح به دست، كوچه خيابانها را پشت سر گذاشت. نرسيده به حسينه، متوجه صاحبخانه شد.
ـ «چيه، اومدين ببينين كجا ميرَم؟ بفرمايين بيان خونَمو ببينين!»
به خاطر فعّالّيّت زيادش دربسيج، اتاقي در حسينه به او داده بودند.
منبع :
کتاب: نقطه سرخط
گردآوری: حسن ذوالفقاری