آرشیو ماهانه: نوامبر 2017

خاطرات دانش آموز شهید عباسعلی عجم

دانش آموز شهید عباسعلی عجم نمايش تمام شده بود؛ اما مردم، توي مسجد ميخ شده بودند به زمين. چند تا از پيرمردهاي كم سواد به عباسعلي گفتند:«نمايشِتو ادامه بده! ما مي‌خوام هنوزم ببينمش.» عجم و گروه نمایشَش کارشان را خیلی خوب انجام داده بودند. **** غافلگير شده بود. راه فراري نداشت. كوموله‌ها هر لحظه نزديك و نزديكتر مي‌شدند. فكري به ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد محمود عجم

دانش آموز شهيد محمود عجم در فضاي ده، صداي الله اكبر گُر گرفته بود. محمود با وجود ابن كه پسرِ سر سنگين و متواضعي بود .آن شب با فريادش غوغا كرده بود. سينه اش با بوي خوش الله اکبر متبرّک شده بود و شاید به همين خاطر بود که چندين سال بعد تركشی هوس كرد، عمق سينه اش را بکاود ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد محمد عجم

دانش آموز شهيد محمد عجم «بابا! محمد!» نگاه که كردم، دیدم وسط گودالِ آب دارد دست و پا مي‌زند. دست انداختم و كشيدمَش بيرون.تازه اول راه رفتنش بود.سر و تَهِش كه کردم، نفسش بالا آمد. بار دیگر،پنج شش سال بیشتر نداشت كه باز افتاده بود توي خزينه، خزينه‌ي حمام. آوردَمِش بيرون. باز هم خدا به او رحم کرد. سومين باری ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد احمد عباس نژاد

دانش آموز شهيد احمد عباس نژاد ـ«دیگه نمی خوام این بیاد اینجا. آدم احمقی که دوست رو از دشمن تشخیص نمی ده، ارزش نداره باهِش دوست بشی.» خواهرش چیزی نگفت.می دانست که برادر نوجوانش علاقه ی زیادی به آیت ا…بهشتی دارد. ـ«آخه چکار کنم . این دختره خودش می آد که مثلاً کمک کنه قالی ببافیم. خوب این بنده خدا ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد احمد صغيرزاده

دانش آموز شهيد احمد صغيرزاده دورش جمع شده بودند، دهان گرمي داشت. بچّه هاي پايگاه مدّت ها بود كه احمد را نديده بودند. آن شب غنيمتي بود تا او باز هم براي آن ها صحبت كند. آن چه احمد از جبهه مي گفت، شنيدني تر از هر برنامه ديگری بود.بنابر این وقتی می آمد همه ی برنامه های دیگر تعطیل ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهید حسین صادقی

دانش آموز شهید حسین صادقی تا مدرسه راه زيادي داشت. اگر چه پدرش كارگر ساده شهرداري بود؛ ولي با حدّاقل حقوقش، برايش  دوچرخه ای خريده بود. صبح سرد زمستان بخاطر مسافت طولانی تا مدرسه، دستي براي آدم نمي ماند. حسين كلك جالبي سوار کرده بود. جلو دسته ی دوچرخه اش يك قوطي نصب کرده بود و هر روز صبح، داخلش ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش‌آموز شهید محمد صادقی

دانش‌آموز شهید محمد صادقی صبحانه را برده بودم. استخر كوره پر از آب بود. بر لبه‌اش به زحمت مي‌توانستي دست و رويي بشويي. نشستم. سر انگشتانم رسيد. كمي خم‌تر؛ سُر خوردم و افتادم. ـ « كمك‌كمك!» كارگرها دور نبودند. محمّد به سرعت خودش را رساند. بيرون كه آمدم، سوز سرما بي‌تابم كرده بود. پتويي پر از خاك افتاده بود. برداشتَش. ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهید مهدی شهامتی

دانش آموز شهید مهدی شهامتی حاج آقا! اگه اجازه مي دين به لحظه وقتِتُونو بگيرم» «خواهش ميكنم خواهر، بفرمايين!» «راستش ديشب يه خوابي ديدم که مي خواستم تعبير شو از شما بپرسم» «بفرمايين! ان شاءا… كه خيره.» خوب، خودتون مي دونين كه چند ساله از وصلت من و ابوالقاسم مي گذره؛ ولي هنوز قسمت نشده غير از یه دختر، بچه ...

ادامه مطلب »

خاطرات شهيد هادي شريفي

شهيد هادي شريفي گريه‌هايي كه در گلو فرو كوفته مي‌شدند، از خواب بيدارم كرد. كنجكاوانه گوشه‌ي پتو را كناري زدم. باز هم هادي بود. در خلوتي از مقرّ استراحت بچّه‌ها دستي به آسمان،  داشت نماز مي‌خواند. اشك‌هايش بر گونه‌هايش جاري شده بود. حال خوشي داشت. ساعت را در مهتاب نگاه كردم. تا اذان ساعتي مانده بود؛ هنوز مي‌توانستم بخوابم. پلك‌هايم ...

ادامه مطلب »

خاطرات شهيد مسعود شرافت

شهيد مسعود شرافت تازه از راه رسیده بودم. گفتم یه سری به بچّه ها بزنم ، ببینم کارا رو به کجا رسوندن. تبلیغات سطح شهر بد نبود . سالن یادواره که رفتم اوضاع رو به راه به نظر می رسید. جلو سالن بَنِر عکس شهدای یادواره؛ مثل این که داشتن ما رو نیگا می کردن. میونشون چند تا از رفیقا ...

ادامه مطلب »
bigtheme