دانش آموز شهید حسین صادقی
تا مدرسه راه زيادي داشت. اگر چه پدرش كارگر ساده شهرداري بود؛ ولي با حدّاقل حقوقش، برايش دوچرخه ای خريده بود.
صبح سرد زمستان بخاطر مسافت طولانی تا مدرسه، دستي براي آدم نمي ماند. حسين كلك جالبي سوار کرده بود. جلو دسته ی دوچرخه اش يك قوطي نصب کرده بود و هر روز صبح، داخلش ذغال داغ میريخت. تا مدرسه، بخاري همراه، چیز خوبي به نظر می رسید.
*****
در كلاس را كه زدند خوشحال، نگاهي به هم انداختيم. معلم در را گشود. درست حدس زده بوديم. مستخدم مدرسه، كيسه اي نايلوني پر از مارك شاه آورده بود كه جلو كُتِمان نصب كنيم.
منتظر بودیم که یک دفعه معلّم گفت:«ما اين را نمي خواهيم ببَرينِش دفتر»
همه، چشم هايمان گرد شده بود. مستخدم مدرسه گفت:«آقاي دبير! مسئوليت داره.بگیرین بدین به بچّه ها» گفت:«نه آقا! همين كه گفتم.»
رئيس مدرسه از آن شاه دوست هاي داغ بود.اين کار معلم باعث شد، زياد آن جا دوام نياورد.
يك سال بعد كه اوج تظاهرات انقلاب بود. ما هم رفته بوديم تظاهرات. پيشاپيش همه چشمِمان به آن معلم سابق افتاد. همه بچه ها خوشحال جلو رفتند و پس از احوالپرسي، در كنارش با صدای بلند شعار دادند:
« مرگ بر شاه ،مرگ بر شاه!»
وقتي كه به مدرسه رفتيم، جلو كُت همه یمان عكس کوچك امام خميني (ره) بود. عكس شاه را هم از كلاس ها كنديم و به جايش عكس بزرگ امام را چسبانديم.
(نقل و باز آفريني از دفترچه خاطرات شهيد )
منبع :
کتاب: نقطه سرخط
گردآوری: حسن ذوالفقاری