دانشآموز شهید محمد صادقی
صبحانه را برده بودم. استخر كوره پر از آب بود. بر لبهاش به زحمت ميتوانستي دست و رويي بشويي. نشستم. سر انگشتانم رسيد. كمي خمتر؛ سُر خوردم و افتادم.
ـ « كمككمك!»
كارگرها دور نبودند. محمّد به سرعت خودش را رساند. بيرون كه آمدم، سوز سرما بيتابم كرده بود. پتويي پر از خاك افتاده بود. برداشتَش. پيچيد دور بدنم.
ـ « اين كه خاكيه داداش!»
ـ «عيب نداره آبجي! با خاك انس بگير ؛ شايد يه روز لازم شد، شما هم براي دفاع از وطن بيان تو سنگراي خاكي.»
نگاهش كردم. خودش هم خيس شده بود.
****
سفره پهن شده بود؛ هنوز داشتيم غذاها را ميآورديم. جلوي محمد تكّهاي نان بود و آن طرفتر، كلمبه و قطاب.
كلمبه و قطاب را خيلي دوست داشت. اشكنه را كه آوردم، ديدم محمد نصف نانش را خورده؛ ولي دست به كلمبه و قطاب نزده.
ـ «محمد! چرا صبر نكردي غذا رو بياريم؛ چرا لااقل كلمبه نخوردي؟»
ـ « فرقي نميكنه همَهش نعمت خداست. الآن تو بعضي از سنگرا، نون خاليشَم گير نميياد. هيچ نعمتي كوچك و بيارزش نيست. همَهش رحمت خداست.»
داشت گريه ميكرد. «دادش! خواب ديدم يِه آقاي نوراني اسحله آورد، داد دستم؛ گفت:« برو از هو نوعانت دفاع كن! قضيه رو به مامان نگو! من ميرَم جبهه.»
ساكش را آماده كرده بود. صبح كه شد، مخفيانه گذاشت خانهي همسايه. دوبار ديگر هم رفته بود؛ ولي گفت:« اين دفِهي آخره. ديگه بر نميگردم.»
راست گفته بود رفت و ديگر برنگشت.
منبع :
کتاب: نقطه سرخط
گردآوری: حسن ذوالفقاری