خاطرات دانش آموز شهید مهدی شهامتی

دانش آموز شهید مهدی شهامتی

حاج آقا! اگه اجازه مي دين به لحظه وقتِتُونو بگيرم»

«خواهش ميكنم خواهر، بفرمايين!»

«راستش ديشب يه خوابي ديدم که مي خواستم تعبير شو از شما بپرسم»

«بفرمايين! ان شاءا… كه خيره.»

خوب، خودتون مي دونين كه چند ساله از وصلت من و ابوالقاسم مي گذره؛ ولي هنوز قسمت نشده غير از یه دختر، بچه اي برامون بمونه. خوب پنج تا شونَم پشت سر هم مردن.

قضیه از این قراره که ديشب قبل از خواب حال خوشي بهِم دست داد. با گريه از خدا خواستم، بهِم فرزند صالح بده.

راستش تو همين حال خوابم برد که ديدم يه گوشه ي اتاق با همين حال نشتَه م. يه دفه آسمون شكاف ور داشت و نوري از آسمون به سمت پنجره ي خونه مون اومد.اومد تُو اتاق، بالای سرمو گرِف. يه دفه اين نور  رفت داخل دهنم. اتفاقاً كار خدا تُو همين عالم خواب، دو تا عالِمو ديدم که داشتن يه چيزايي ميگفتن»

ـ« چي مي گفتن؟»

ـ« ميگفتن خوشا به حال اين زن كه خدا براش همچين نوري فرستاده!»

ـ «حاج آقا! از وقتي بيدار شدم دل تو دلم نيس. مي تونين بگين معنيش چيه؟»

ـ«خيره خواهر خير،انشاءا… خدا بهِتون يه پسر مي ده

كه اولين سفَرش در راه خداس.

ـ« خدا مهدي آقا رو بيامرزه چه گلي بود!» اين حرف را زن همسايه گفت، وقتي مادر مهدي دست بر مزار پسرش داشت او که غرق اين خاطرات بود به خودش آمد و گفت:«خدا رفتگان شما رو هم بيامرزه! خدا خيرتون بده!»

باز تنها كه شد يا خودش گفت:«خدايا شكرت! يه پسر صالح بهِمون دادي و خودت باز پسِش گرفتی. ایشاا… كه روز قيامت شفیع ما باشه.»

وسايلش را جمع كرد. ديگر داشت خورشید سرش را به خاک می گذاشت.

*****

 

تا درخت سرو بیرون از ده هر روز صبح می دوید و باز با دَو برمی گشت.

«آخه پسرم واسه چی خودتو این همه هلاک می کنی؟»

ـ «می خوام وقتی رفتم جبهه آمادگی لازمو داشته باشم می خوام بدنم آماده ی آماده باشه.»

*****

چهارمین بار بود که عازم منطقه می شد رفتارش عوض شده بود. حرف های عجیبی می زد:

ـ«مامان! می خوام که اگه شهید شدم اَزَم راضی باشین.یه رضایت نامه واسهَ م می نویسین؟»

ـ« این چه حرفیه پسرم!ایشاا…که صد سال عمر کنی ثانیاً مگه می شه که از تو راضی نباشم.»

بعدها مادر فهمید که گویا مهدی از شهادتش باخبر بوده است.

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری