خاطرات دانش آموز شهيد احمد صغيرزاده

دانش آموز شهيد احمد صغيرزاده

دورش جمع شده بودند، دهان گرمي داشت.

بچّه هاي پايگاه مدّت ها بود كه احمد را نديده بودند. آن شب غنيمتي بود تا او باز هم براي آن ها صحبت كند.

آن چه احمد از جبهه مي گفت، شنيدني تر از هر برنامه ديگری بود.بنابر این وقتی می آمد همه ی برنامه های دیگر تعطیل بود.

آن شب صحبت صغيرزاده به جشن پتو در جبهه رسيده بود. يكي از بچه ها پيشنهاد كرد، همين الآن این برنامه را اجرا كنند.

سؤال از مسائل شرعي، دفاعي و …همه را به هيجان آورده بود. بالأخره يكي از بچه ها شكست خورد.بنده خدا هر چه به ذهنش فشار آورد، نتوانست جواب دهد.

احمد ترتيب كار را داد. فوراً پتويي روي سرش انداخت و اوّلين مشت را البته نه محكم، حواله اش كرد بعد از آن مشت ها و ضربه ها بود كه بر آن بيچاره فرو می ريخت. پتو را كه برداشتند با خنده و درد ولو شد گوشه آسايشگاه. امشب او به برکت حضور احمد درد لذت بخشی را تجربه كرده بود.

*****

همه مردم آمده بودند. راهپيمايي بزرگي بود. احمد اگر چه سنّ كمي داشت؛ اما با يكي از دوستانش آمد  كه به جمع  مردم بپیوندد.

سربازان مسلح شاه، حاشيه خيابان را احاطه كرده بودند. احمد رفت جلوي يكی از سربازها،

ـ«آقا ! بگو مرگ بر شاه»

ـ« برو پسر! برو كنار»

اين را سرباز مسلح با لحن تشر آميز گفت. احمد از رو نرفت. دوباره و چند باره؛ باز هم اصرار.

بيچاره که سخت گرفتار شده بود، دور و برش را نگاه كرد. آرام و پيچ پيچ كنان گفت:« مرگ بر شاه! برو ديگه!»

هر دو خنديدند. دستي برايش تكان دادند و از آنجا دور شدند.

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme