خاطره ها

خاطرات دانش آموز شهید ابوالقاسم قاینی

دانش آموز شهید ابوالقاسم قاینی ـ «از كدوم تيپ و لشكري؟» قاسم همچنان سكوت مي‌كرد. ـ«به نفعته همكاري كني. يه سامسونت پرِ پول، خيلي از مشكلا رو حل مي‌كنه.» دوران نقاهت مجروحيت، آن هم سه روز بازداشت دراتاقكي شرجي و خفه، نايي برايش نگذاشته بود. به زور لب‌هايش به هم خورد: ـ«تا من ندونم كي هستين، هيچ اطلاعاتي بهتون نمي‌دَم.» ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش‌آموز شهید حسین كارشكی

دانش‌آموز شهید حسین كارشكی گفتم:«حسين! بسّه ديگه؛ لازم نيس اين همه جبهه بري.تو بيشتر از كوپنِت جبهه رفتی. گفت:«شما تا حالا چه قدِه از خدا عمر گرفتين؟» گفتم:« ۵۰ سال» گفت:«اگه صد سال ديگه هم عمر كنين، هيچ سودي از اين دنيا نمي‌برين.» **** خدايي‌اش، تعطيلی تابستون خيلي كمكم كرده بود.‌ اگه همّت او نبود. نمي‌تونستم اون قدر زود، خونه ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهید ابراهیم گرامی

دانش آموز شهید ابراهیم گرامی انگشتان دست را در خاك فرو برد؛ در حالي که اشکی در چشم و ذكر و اخلاصي بر لبهایش بود.بعد، کمی از گریه هایش را فرو خورد وبا بغض گفت:« پس از علي، كسي ديگه رو دفن نكنين! كنار قبر علي مال منه.» علي معلمي برايش جا نگه داشته بود. وقتي آمد به فاصله‌اي نه ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد حسین علیپور

دانش آموز شهيد حسین علیپور خیلی دلم جوش گرفته بود. منتظر کوچکترین فرصتی بودم تا دلمو بهِش خالی کنم.نه این که بچه ی بدی بود،نه. راستش به او حسودیم می شد. با این که خودمو می کشتم، بازَم نمره هاش بالاتر از من بود. یه روز دیگه طاقتم طاق شده بود. همین طور بی دلیل شروع کردم به فحش و ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهیدعلیرضا عفیفی

دانش آموز شهیدعلیرضا عفیفی ماشين راه افتاده بود كسي توش ديده نمي‌شد حسابي ترسيده بوديم نكنه … نه مثل اينكه درست مي‌رفت خوب كه نگاه كردم از پشت شيشه سر و صورت كوچكي ديده مي‌شد عليرضا بود آن موقع يازده سال بيشتر نداشت ****** چند قدمي به طرف در رفت با همه‌يمان خداحافظي كرده بود. «خدا به همرات، خير پيش!» ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهید عباسعلی عجم

دانش آموز شهید عباسعلی عجم نمايش تمام شده بود؛ اما مردم، توي مسجد ميخ شده بودند به زمين. چند تا از پيرمردهاي كم سواد به عباسعلي گفتند:«نمايشِتو ادامه بده! ما مي‌خوام هنوزم ببينمش.» عجم و گروه نمایشَش کارشان را خیلی خوب انجام داده بودند. **** غافلگير شده بود. راه فراري نداشت. كوموله‌ها هر لحظه نزديك و نزديكتر مي‌شدند. فكري به ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد محمود عجم

دانش آموز شهيد محمود عجم در فضاي ده، صداي الله اكبر گُر گرفته بود. محمود با وجود ابن كه پسرِ سر سنگين و متواضعي بود .آن شب با فريادش غوغا كرده بود. سينه اش با بوي خوش الله اکبر متبرّک شده بود و شاید به همين خاطر بود که چندين سال بعد تركشی هوس كرد، عمق سينه اش را بکاود ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد محمد عجم

دانش آموز شهيد محمد عجم «بابا! محمد!» نگاه که كردم، دیدم وسط گودالِ آب دارد دست و پا مي‌زند. دست انداختم و كشيدمَش بيرون.تازه اول راه رفتنش بود.سر و تَهِش كه کردم، نفسش بالا آمد. بار دیگر،پنج شش سال بیشتر نداشت كه باز افتاده بود توي خزينه، خزينه‌ي حمام. آوردَمِش بيرون. باز هم خدا به او رحم کرد. سومين باری ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد احمد عباس نژاد

دانش آموز شهيد احمد عباس نژاد ـ«دیگه نمی خوام این بیاد اینجا. آدم احمقی که دوست رو از دشمن تشخیص نمی ده، ارزش نداره باهِش دوست بشی.» خواهرش چیزی نگفت.می دانست که برادر نوجوانش علاقه ی زیادی به آیت ا…بهشتی دارد. ـ«آخه چکار کنم . این دختره خودش می آد که مثلاً کمک کنه قالی ببافیم. خوب این بنده خدا ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد احمد صغيرزاده

دانش آموز شهيد احمد صغيرزاده دورش جمع شده بودند، دهان گرمي داشت. بچّه هاي پايگاه مدّت ها بود كه احمد را نديده بودند. آن شب غنيمتي بود تا او باز هم براي آن ها صحبت كند. آن چه احمد از جبهه مي گفت، شنيدني تر از هر برنامه ديگری بود.بنابر این وقتی می آمد همه ی برنامه های دیگر تعطیل ...

ادامه مطلب »
bigtheme