خاطرات دانش آموز شهیدعلیرضا عفیفی

دانش آموز شهیدعلیرضا عفیفی

ماشين راه افتاده بود كسي توش ديده نمي‌شد حسابي ترسيده بوديم نكنه …

نه مثل اينكه درست مي‌رفت خوب كه نگاه كردم از پشت شيشه سر و صورت كوچكي ديده مي‌شد عليرضا بود آن موقع يازده سال بيشتر نداشت

******

چند قدمي به طرف در رفت با همه‌يمان خداحافظي كرده بود.

«خدا به همرات، خير پيش!» مي‌خواست در را باز كند. منصرف شد، ساك را روي زمين گذاشت. برگشت خواهر كوچكش را بوسيد. اين اولين باري بود كه خواهرش را بغل مي‌كرد و مي‌بوسيد. رفت و وقتي آوردندَش فهميديم آخرين بار هم بوده است.

 

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme