آرشیو برچسب: گناباد

خاطرات شهيد حميدرضا اميدوار

شهيد حميدرضا اميدوار به خاطر پيروزي در كربلاي ۴ و ۵ حسابي شارژ شده بود. عليرضا داشت براي اعزام نيروهاي ترخيصي مي‌رفت راه‌آهنِ اهواز. قرار شد با هم بروند. ميني‌بوس، براي دو نفر جا مانده بود. به تقاطع نزديك شده بودند. غرّش هواپيماهاي دشمن و بمباران جاي جاي منطقه، همه را دستپاچه كرده بود. حميد و عليرضا دوستدار تنها كساني ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد ابوالقاسم پوررضا

دانش آموز شهيد ابوالقاسم پوررضا تُو مسير كه مي‌رفتيم راه‌آهن، خوابشو تعریف كرد. گفتم:« ببين پسرم! كسي تو رو مجبور نكرده بري جبهه. من دارم تو رو مي‌بينم كه تُو خونت غلط مي‌زني. بگو آخه واسه چي مي‌خواي بري؟» گفت:« به خاطر خدا؛ اگر چه منَم جلو چشمَمِه كه دارم تُو خونم غلط مي‌زنم.» رسیدیم. راه‌آهن به رنگ لباس بسيجي ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد محمّد پوريوسف

دانش آموز شهيد محمّد پوريوسف باز هم پشتم را به زمين رسانيد. دستم را گرفت. كمكم كرد، بلند شوم. گفتم:« محمد! تو چه كار مي‌كني كه اين همه زور و قدرت داري؟» گفت:« من روغن روي نان مي‌مالم و مي‌خورم.» با خودم گفتم: «وَه، روغن! از مدرسه كه برَم خونه، پنج كيلويي روغنو مي‌بندم به نافم تا ببينم كي زورش ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهید علی تقوی‌فر

  دانش آموز شهید علی تقوی‌فر يه كاغذ از وسط دفترش كند. رُوش با قلم نَي نوشت:« زنان كوچه نشين عروس شيطانند» بعد نصبش كرد جايي كه هميشه زناي محلّه مي‌شِستَن اونجا. وقتي اومده بودن،يكي از دختراي با سواد، واسه‌شون خونده بود. كلي به اين حرف خنديده بودن. مجلس اون روز شون حسابي گرم شده بود؛ سوژه ی خوبی گیرشون ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش‌آموز شهید شهرام جاوید عربشاهی

دانش‌آموز شهید شهرام جاوید عربشاهی ماتِ تلويزيون شده بوديم. فيلم شهيد فهميده، چشم هر دويمان را به اشك نشانده بود. غرق فیلم بودم که يك دفعه گفت:« مامان! تو دلت مي‌خواد من شهيد فهميده بشَم.» خنديدم؛ گفتم:« تو كجا، شهيد فهميده كجا؟ تو هنوز كوچیكي پسرم!» گفت:« خوب، شهيد فهميده هم كوچيك بود.» اما نه، بعد فهميدم، بزرگ شده؛  وقتي ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد غلامرضا جمالان

دانش آموز شهيد غلامرضا جمالان دست داد. پینه و زمختیِ دست محمد حسین رقّتی به  دلش انداخت. ـ «خدا قوّت مرد خدا!» ـ «خدا نگهدار!» اين را كه محمد‌حسين گفت لبخندي بر صورتش نشست. ـ «راستي! چه خبر از شهر؟» مرد هم ولايتي شانه‌اي بالا انداخت و گفت: «چه خبر مي‌خواد باشه؟ تظاهرات، راهپيمايي.» تظاهرات ديگه چيه؟ هيچي يه عده ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش‌آموز شهید غلامرضا جمالی

دانش‌آموز شهید غلامرضا جمالی ـ «ببين دايي! نمي‌خواد بري جبهه؛ فعلاً درستو بخون! تموم که شد، سربازي مي‌يای تربت، پيش خودم.» توي حياط بودن. غلامرضا به شوخي دايي رو گرفت و پشتِشو رسوند به خاك؛ همون طور كه دست دایی رو، رُو سينَه‌ش ‌فشار می داد، گفت: «ديدين زورم از شما بيشتره؟ شما به خاك افتادین؛ منَم می خوام به ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد عبد الحسین علیپور

دانش آموز شهيد عبد الحسین علیپور ـ« راستی همسایه! شما هم شنیدین زن محمد علی پاش سبک شده؟» زن کربلایی در حالی که برای جارو کردن دمِ در چادرش را پشت سر گره می داد، گفت:«راست می گی؟ خوشا به حالش چه روز خوبی بچّه ش به دنیا اومده؛ روز ولادت امام حسین. حالا چی هَس؛ پسره یا دختر؟» ـ« ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهید اسماعیل غلامی(۱)

دانش آموز شهید اسماعیل غلامی داداش! تو كه هنوز به سنّ تكليف نرسيدي. واسه چي توضيح المسائل رو مي‌خوني؟ چشم از كتاب برگرفت و گفت:« اينو مي‌خونم تا وقتي بزرگ شدم، بدونم چيكار كنم. مي‌خوام نماز و روزِه‌هام درست باشه؛ همون طوري كه خدا و پيغمبر گفته. منبع : کتاب: نقطه سرخط گردآوری: حسن ذوالفقاری

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهید ابوالقاسم فضلی

دانش آموز شهید ابوالقاسم فضلی بچه‌ها حلاليت مي‌طلبيدند. گريه، خنده، اوضاع عجيبي بود. ـ « قاسم جان، منزل نو مبارك!» اين را توي گوشَش گفتم. معانقه كه ‌كرديم، چشمَش را به زمين دوخت. ـ «دست وردار! ما و اين حرفا، ما رو تو همين منزل خاكَم به زور جا دادن» رويش را برگرد‌اند و رفت. مطمئن بودم كه شهيد خواهد ...

ادامه مطلب »
bigtheme