دانشآموز شهید شهرام جاوید عربشاهی
ماتِ تلويزيون شده بوديم. فيلم شهيد فهميده، چشم هر دويمان را به اشك نشانده بود. غرق فیلم بودم که يك دفعه گفت:« مامان! تو دلت ميخواد من شهيد فهميده بشَم.»
خنديدم؛ گفتم:« تو كجا، شهيد فهميده كجا؟ تو هنوز كوچیكي پسرم!»
گفت:« خوب، شهيد فهميده هم كوچيك بود.»
اما نه، بعد فهميدم، بزرگ شده؛ وقتي لباس بسيجياش را پوشيده بود. در اين لباس بزرگ و فهمیده به نظر ميرسيد.
*****
هيچ خبری ازَش نبود. اُسرا هم آزاد شده بودن؛ امّا كوچكترين اثري از شهرام نه.
گفتن: شايد از اون اسیراس كه صدام آزاد شون نميكنه.» اگر چه مادر ناتني؛ امّا من بزرگش كرده بودم. انتظار و ترديد جون به لبمون كرده بود. يه شب مثل هميشه فكر شهرام داش ديوونَهم ميكرد. سعي كردم، به زور هم كه شده، چشمامو رو هم بذارم. یه چیزی اون دورا به نظرم رسید.بلند شدم رفتم نزدیکتر. شهرام بود. بالاي تپهاي با لباس زرد پلنگي برام دست تكون ميداد. گفتم:« شهرام! تو كجايي پسرم؟ آخه هر كسی، يه چيزي ميگه يكي ميگه تو رو كشتن؛ بعضیا می گن اسيرت كردن. آخه كجايي مامان؟»
گفت:« من شهيد شدم.»
گفتم:«پس كو جنازهَت؟»
به پشت كوه اشاره كرد و گفت:« اوناهاش! اونجا افتادهس»
گفتم:«آخه چه جوري شهيد شدي؟»
صورتِشو بهِم نشون داد. جاي زخم عميقي رو گونَهش بود.
گفت:«اين جا گلوله خورده.» تُو اين حال يه دفه چشام سبک شد.
از خواب که بیدار شدم، فكر شهرام بيشتر از پيش منو به خودش مشغول كرد.
چند روز بعد از طرف بنياد اومده بودن. گفتن:«جنازهي پسرتون پيدا شده»
چند روز بعد یه مقدار استخون آورده بودن. آره شهرام اومده بود که نگرانی ما تموم بشه.
منبع :
کتاب: نقطه سرخط
گردآوری: حسن ذوالفقاری