دانش آموز شهيد محمّد پوريوسف
باز هم پشتم را به زمين رسانيد. دستم را گرفت. كمكم كرد، بلند شوم. گفتم:« محمد! تو چه كار ميكني كه اين همه زور و قدرت داري؟»
گفت:« من روغن روي نان ميمالم و ميخورم.»
با خودم گفتم: «وَه، روغن! از مدرسه كه برَم خونه، پنج كيلويي روغنو ميبندم به نافم تا ببينم كي زورش بيشتره.»
تا دو روز، دم به لحظه روغن بر ميداشتم و ميماليدم روي نان. روز دوم مريض شدم. بيماري، بستريام كرد. خوب كه شدم، رفتم مدرسه. ديديمَش.
ـ «محمّد! اين چه نسخهاي بود كه برام پيچيدي؟ ميدوني به خاطرش تُو بيمارستان بودم؟»
ـ «مگه چه كار كردي؟»
ـ « هيچي؛ تو گفتي روغن. مَنَم تا تونستم روغن نباتي ماليدم رو نون و خوردم تا اين كه مريض شدم.»
ـ « آخه بچهي خوب! اوّل اين كه روغن زرد؛ ثانياً، هر چيزيَم حدّي داره.»
از خودم خندهام گرفته بود؛ پهلوون پنبهي روغن نباتي!
*****
بچّه وسط خيابان ايستاده بود. ماشيني با سرعت زياد به سمتش ميآمد.
«خداي من، بچَهم!» خودش را وسط خيابان انداخت. صداي ترمز ماشين؛خون آسفالت را فرا گرفته بود.
هنوز دو ساله بود كه مادرش را از دست داد.
منبع :
کتاب: نقطه سرخط
گردآوری: حسن ذوالفقاری