خاطرات دانش آموز شهید ابوالقاسم فضلی

دانش آموز شهید ابوالقاسم فضلی

بچه‌ها حلاليت مي‌طلبيدند. گريه، خنده، اوضاع عجيبي بود.

ـ « قاسم جان، منزل نو مبارك!» اين را توي گوشَش گفتم.

معانقه كه ‌كرديم، چشمَش را به زمين دوخت.

ـ «دست وردار! ما و اين حرفا، ما رو تو همين منزل خاكَم به زور جا دادن»

رويش را برگرد‌اند و رفت. مطمئن بودم كه شهيد خواهد شد. ميان بچّه‌ها، دوباره غافلگيرش كردم. دست در گردنش انداختم، آن هنگام كه پرده‌ي اشك جلو چشمانش را گرفته بود. متوجه شده بود. گفت:« برادر منو حلال كن!» گفتم: «باشه؛ ديگه چي؟» چشمش را كه باز كرد، ديد منم. گفت: «حبيب! دست از سرم وردار! بذار تو حال و هواي خودم باشم؛ اين قده شيطنت نكن!»  بچه‌‌ها خداحافظي كرده بودند. موقع حركت بود. حركت؛ حمله؛حدثم درست از كار درآمده بود. بعد از حمله شنيدم، قاسم فضلي شهيده شده است.

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme