خاطرات دانش آموز شهيد عبد الحسین علیپور

دانش آموز شهيد عبد الحسین علیپور

ـ« راستی همسایه! شما هم شنیدین زن محمد علی پاش سبک شده؟»

زن کربلایی در حالی که برای جارو کردن دمِ در چادرش را پشت سر گره می داد، گفت:«راست می گی؟ خوشا به حالش چه روز خوبی بچّه ش به دنیا اومده؛ روز ولادت امام حسین. حالا چی هَس؛ پسره یا دختر؟»

ـ« پسره. می گن اسمش رو هم می خوان بذارن عبدالحسین.»این را گفت و دبّه ی آب را که سنگینی می کرد،روی زمین گذاشت.

ـ« به به چه اسم خوب و قشنگی! ایشا…که خدا عمر پر برکت بهِش بده»

ـ«ایشاا…» خدیجه دبه ی آب را برداشت و پس از خداحافظی، رفت.

*****

ـ«داداش! بیا خداحافظی کنیم که شاید دیگه همدیگه رو نبینیم.»

از این حرفش کمی جا خوردم ولی حمل بر سخنی معمولی کردمش.معانقه که کردیم،رفت به طرف مقر سازماندهی نیروهای خودشان.

دو روز بعد خبر شهادت عبدالحسین را بچّه ها آورده بودند.

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme