دانش آموز شهيد غلامرضا جمالان
دست داد. پینه و زمختیِ دست محمد حسین رقّتی به دلش انداخت.
ـ «خدا قوّت مرد خدا!»
ـ «خدا نگهدار!» اين را كه محمدحسين گفت لبخندي بر صورتش نشست.
ـ «راستي! چه خبر از شهر؟»
مرد هم ولايتي شانهاي بالا انداخت و گفت: «چه خبر ميخواد باشه؟ تظاهرات، راهپيمايي.»
تظاهرات ديگه چيه؟
هيچي يه عده جمع ميشن و شعار ميدن:« ميگن مرگ بر شاه، نميدونم از اين حرفا.»
ـ «الله اكبر! مگه نميگن شاه پدر ملّته؛ اصلاً مگه آژانا كارشون ندارن؟» ـ «تُو گناباد كه هنوز جرأت نكردن؛ ولي تُو شهراي ديگه آره، مردمو ميكشن. راستي محمدحسين! پسر تو هم كه تظاهرات می کرد مواظبش باش خودشو به كشتن نَده، ها!»
چند روز بعد، وقتي غلامرضا آمد، پدرش گفت:« ميگن رفتی تظاهرات راسته؟»
غلامرضا انكار نكرد. گفت: «بابا! اگه ضربهاي به ولایت يا كشور مون بخوره ميفهمين واسه چي تظاهرات ميكنيم و باهاشون ميجنگيم.»
پدر چیزی نگفت که به عقل و شعور پسرش ایمان داشت.
غلامرضا باز هم بعد از آن، بار ها و بارها در تظاهرات شرکت کرد.
منبع :
کتاب: نقطه سرخط
گردآوری: حسن ذوالفقاری