دانشآموز شهید غلامرضا جمالی
ـ «ببين دايي! نميخواد بري جبهه؛ فعلاً درستو بخون! تموم که شد، سربازي مييای تربت، پيش خودم.»
توي حياط بودن. غلامرضا به شوخي دايي رو گرفت و پشتِشو رسوند به خاك؛ همون طور كه دست دایی رو، رُو سينَهش فشار می داد، گفت: «ديدين زورم از شما بيشتره؟ شما به خاك افتادین؛ منَم می خوام به خاک بیفتم. آخه چرا تُو كارم دخالت ميكنين؟ من هم درسمو ميخونم، هم ميرم جبهه.»
برده بودندَش پشت خط؛ شستن ظرف و اين جور كارا. گفته بود:« من اومدم كه برم خطّ مقدّم. من واسه همچين كارایي نيومدم.»
بعدِ پنجاه و چند روز، بالأخره رفته بود خط. يکی از روزای نسبتاً آروم منطقه که داشته حینِ رفتن، كتاب ميخونده، كمي از همراهاش عقب مي افته. يه دفه پاش به يه نارنجك فاسد ميخوره. تركش نارنجك؛ پشتش به خاک می رسه.وقتی رو زمین افتاد ، هنوز کتاب توی دستش بود.
منبع :
کتاب: نقطه سرخط
گردآوری: حسن ذوالفقاری