دانش آموز شهيد غلامرضا جمالان دست داد. پینه و زمختیِ دست محمد حسین رقّتی به دلش انداخت. ـ «خدا قوّت مرد خدا!» ـ «خدا نگهدار!» اين را كه محمدحسين گفت لبخندي بر صورتش نشست. ـ «راستي! چه خبر از شهر؟» مرد هم ولايتي شانهاي بالا انداخت و گفت: «چه خبر ميخواد باشه؟ تظاهرات، راهپيمايي.» تظاهرات ديگه چيه؟ هيچي يه عده ...
ادامه مطلب »خاطره ها
خاطرات دانشآموز شهید غلامرضا جمالی
دانشآموز شهید غلامرضا جمالی ـ «ببين دايي! نميخواد بري جبهه؛ فعلاً درستو بخون! تموم که شد، سربازي مييای تربت، پيش خودم.» توي حياط بودن. غلامرضا به شوخي دايي رو گرفت و پشتِشو رسوند به خاك؛ همون طور كه دست دایی رو، رُو سينَهش فشار می داد، گفت: «ديدين زورم از شما بيشتره؟ شما به خاك افتادین؛ منَم می خوام به ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهيد عبد الحسین علیپور
دانش آموز شهيد عبد الحسین علیپور ـ« راستی همسایه! شما هم شنیدین زن محمد علی پاش سبک شده؟» زن کربلایی در حالی که برای جارو کردن دمِ در چادرش را پشت سر گره می داد، گفت:«راست می گی؟ خوشا به حالش چه روز خوبی بچّه ش به دنیا اومده؛ روز ولادت امام حسین. حالا چی هَس؛ پسره یا دختر؟» ـ« ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهید اسماعیل غلامی(۱)
دانش آموز شهید اسماعیل غلامی داداش! تو كه هنوز به سنّ تكليف نرسيدي. واسه چي توضيح المسائل رو ميخوني؟ چشم از كتاب برگرفت و گفت:« اينو ميخونم تا وقتي بزرگ شدم، بدونم چيكار كنم. ميخوام نماز و روزِههام درست باشه؛ همون طوري كه خدا و پيغمبر گفته. منبع : کتاب: نقطه سرخط گردآوری: حسن ذوالفقاری
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهید ابوالقاسم فضلی
دانش آموز شهید ابوالقاسم فضلی بچهها حلاليت ميطلبيدند. گريه، خنده، اوضاع عجيبي بود. ـ « قاسم جان، منزل نو مبارك!» اين را توي گوشَش گفتم. معانقه كه كرديم، چشمَش را به زمين دوخت. ـ «دست وردار! ما و اين حرفا، ما رو تو همين منزل خاكَم به زور جا دادن» رويش را برگرداند و رفت. مطمئن بودم كه شهيد خواهد ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهید اكبر قاسمی
دانش آموز شهید اكبر قاسمی همه بي تاب شده بودند. سپاه هم خبر درست و حسابي به ما نميداد. حرفهاي زيادي ميان مردم ميگشت: «شهيد شده، مفقود ….» صبح، كبري داشت خوابش را تعريف ميكرد: « يه آقاي نوراني بودن.ميگفتن: «بي تابي نكنين. اكبر ميياد.» پرسيدم:« شما كي هستين» گفتن:« حسين؛ اما وقتي اكبر اومد، به ياد منَم باشين!» اكبر ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهید محمود فضلی
دانش آموز شهید محمود فضلی «محمود! يِه گل سرِ مزار قاسم كاشتم. هر روز از اون طرف برو بهِش آب بده! ثواب داره به خدا؛ تو هم كه رفتي بالأخره يكي پيدا ميشه، بياد سر قبرت خدمت كنه.» ـ «من كه قبري نميخوام داشته باشم.» صديقه خندهاش گرفت.« مگه ميشه كسي قبر نداشته باشه.» ـ «من قراره تُو آسمونا باشم. ...
ادامه مطلب »خاطرات دانشآموز شهید هادی قاسمی
دانشآموز شهید هادی قاسمی سوار بر اسبي كَهَر پيشانيبندِ يا حسين و در دست پرچم ايران؛ جمعيت زيادي به دنبالش ميرفت. ـ «مادر جان! ميخواي كجا بري؟» هادي نگاهي به من كرد و گفت: «ميرَم كه راه كربلا رو باز كنم.» وقتي پس از سالها سر بر ضريح شش گوشه گذاشتم، معني آن خواب را فهميدم. درست است؛ هادي شهيدم ...
ادامه مطلب »خاطرات شهید محمد قاسمی
شهید محمد قاسمی ـ «خدايا! چي ميشه اين دفِه بچَهم پسر باشه!» نزديكيهاي محرّم بود. آن شب سيّدي به خوابش آمده بود و گفته بود:«فرزندت اين بار پسره؛ امّا مالِ ماس. محرّم ميياد و محرّم ميره» اين خاطره را وقتي يادش آمد كه داشتند، جنازه اش را تشييع ميكردند.همان گونه که در خواب دیده بود؛ همچون زمان تولدش، باز هم ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهيد رمضان قاليبافان
دانش آموز شهيد رمضان قاليبافان حسابي دست و پايمان را گم كرده بوديم. كار خدا همان وقت «رمضان» آمد. ـ«چي شده؟» ـ «كمك كن داداش! كپسول گاز آتیش گرفته.» ـ «كي تُو خونهَس؟» ـ «فقط مامان.» دويد و مادر را بيرون آورد. دوباره برگشت؛ كپسول همچنان زبانه ميكشيد. انداختش بيرون؛ توي حياط. گفت؛ پتو آورديم.اونو پيچيدَ دور كپسول. خاموش شد ...
ادامه مطلب »