دانش آموز شهيد حسن حيدري از دلهره داشت ميمرد. آمد سپاه. گفت:«ميخوام با پسرم تماس بگيرم» ـ «خيره آقاي حيدري! اتفاقي افتاده، چیه اين همه نگرانين؟» ـ «راستش ديشب خواب پسرمو ديدم. خواب ديدم توي خاك و خون دست و پا ميزنه. تو رو خّدا شما كه ميتونين به جبهه تلفن بزنين من باهِش دو كلام حرف بزنم. يه كاري ...
ادامه مطلب »خاطره ها
خاطرات دانش آموز شهيد محمد دانشفر
دانش آموز شهيد محمد دانشفر اوايل انقلاب، تظاهرات گستردهاي توي ده راه افتاده بود. دو عكس بزرگ امام، جلو جمعيت هيجان خاصّي ايجاد كرده بود. اوّلين باري بود که عكس امام خمينی را می آوردند. پیش از این، از ترس ضد انقلاب و نیروهای شاه كسي جرأت چنين كاري نكرده بود. يكي از عكسها دست محمد بود ديگر دست حسن ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهيد شهيد حميدرضا خواجه
دانش آموز شهيد شهيد حميدرضا خواجه با اين كه كبوتراشو خيلي دوست داشت، مجبور شد اونا رو بفروشه. اينو ازش خواسته بودن. ميگفتن رو بوم مدرسهي دخترونه ميشينن به خاطر كفترا بالاي بوم صلاح نيس. وقتي جنازهشو برا تشييع آورده بودن، يكي از كفترا برگشت. دو سه روزي هم بود. تعزيه كه تموم شد، رفت **** هر وقت تشييع شهدا ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهيد محمدرضا خصلتي
دانش آموز شهيد محمدرضا خصلتي كيف و كتابش را سر جايش گذاشت. گوشهاي نشست. خيلي توي خودش بود. از سر و رويش ناراحتي و غم ميريخت. «چيه پسرم، چه كار شده اتفاقي افتاده؟» آره، امروز براي سخنراني اومده بودن مدرسَهمون. از چند بچّه پرسيدن كه جبهه رفتن يا نه؟ اونا گفتن آره رفتيم. من خيلي خجالت كشيدم كه حتي بچههاي ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهيد محمد خدايي
دانش آموز شهيد محمد خدايي موقع گل زعفران، رفته بوديم سرِ زمين. محمد، خيلي وقت نبود كه از جبهه آمده بود. جماعت صبح را كه خواند، آمده بود كمك. از هر دري حرف و سخني بود. نمی دونم قضیه سر چی بود که محمد ورداشت و گفت:«دعا كنين ايشا ا… اين دفعه شهيد بشَم. من دوست ندارم اسير بشم ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهيد محمدرضا رمضاني شهري
دانش آموز شهيد محمدرضا رمضاني شهري در اتاق رو بسته بود. گريههايش بلندتر از نوار از توی اتاق شنيده ميشد. نوارِ «کافی» بود؛ روضهي طفلان مسلم. **** بالأخره گيرش آورده بودند. وقتي او را دست بسته آوردند پاسگاه. رئيس پاسگاه صاف خواباند تويِ گوشَش؛ ـ « آخه بچّه! با اين قد و قوارَهت تو رو چه به اين كارا؟ ميدوني ...
ادامه مطلب »خاطرات شهید غلامرضا بنی اسدی
خاطره ای از فاطمه بنی اسدی دختر ارشد شهید غلامرضا بنی اسدی موضوع خاطره : کمک به همسایه مستحق به صورت گمنام( که البته لو رفت!) حدودا ۱۰ سال سن سن داشتم سال(۱۳۶۳) روزی پدرم از ورودی منزل مان با روحیه با نشاط و شادابی وارد شدند و بعد از بغل کردن و نوازش کردن من وارد خانه شدیم. طبق ...
ادامه مطلب »خاطره از شهید مجید نمازی
از همرزمانش شنیدیم که در کربلای ۴ مجید از ناحیه سر و بدنش ترکش خورده بود. صبح بود، لباسهایش خیس بود و از داخل آب بیرون میآمد ، دکتر آمد که او را معالجه کند ، مجید گفت: اجازه بدهید نماز صبح را بخوانم بعد معالجه کنید. نمازش را خواند و بعد دکتر به معالجه وی پرداخت.
ادامه مطلب »خاطرات شهید معلم محمدرضا ابراهیمی
هم کلاسی های آسمانی “خاطره ای از استاد عزیزم شهید معلم محمدرضا ابراهیمی” راوی :آقای محمد رازی سال اول دبیرستان طالقانی رشته اقتصاد بودیم استاد بینش اسلامی ما شهید محمد رضا ابراهیمی بود یک روز بعد از تدریس انواع غسل که دقیقا بیادم هست از ما خدا حافظی کرد جهت اعزام به جبهه و گفتند من با خدایم عهد کرده ...
ادامه مطلب »خاطرات شهید ابراهیم گرامی
بسم الله الرحمن الرحیم از چه زمانی با شهید آشنا شدید؟از دوران ابتدایی با شهید ابراهیم گرامی آشنا شدم. اوقات فراغت و بیکاری خود را چگونه میگذراند؟یادم هست دفعه آخری که به جبهه رفتیم با شهید توی خط شلمچه بودیم شبها تا صبح بیدار بودیم و روز هم به علت اینکه هوا خیلی گرم بود نمی توانستیم بخوابیم.گرما خیلی طاقت ...
ادامه مطلب »