خاطرات دانش آموز شهيد شهيد حميدرضا خواجه

دانش آموز شهيد شهيد حميدرضا خواجه

با اين كه كبوتراشو خيلي دوست داشت، مجبور شد اونا رو بفروشه. اينو ازش خواسته بودن. مي‌گفتن رو بوم مدرسه‌ي دخترونه مي‌شينن به خاطر كفترا بالاي بوم صلاح نيس. وقتي جنازه‌شو برا تشييع آورده بودن، يكي از كفترا برگشت. دو سه روزي هم بود. تعزيه كه تموم شد، رفت

****

هر وقت تشييع شهدا رو نشان مي‌دادند مات تلويزيون مي‌شد مي‌گفت خوشا به حالشون چي مي‌شه يه روزي ما رو هم تو اين جعبه‌هاي چوبي بيارن مامان! نكنه اگه تو اين جعبه‌هاي چوبي منو آوردن گريه بكنين بايد خوشحال باشين بگين اين گل پرپر ماست هديه رهبر ماست دوباره هم رفت وقتي آوردنش توي جعبه چوبي بود مادرش كه نه همه شعار مي‌دادند اين گل پرپر ماست هديه به رهبر ماست

*****

فرمانده‌ي پادگان نمي‌توانست قبول كند.

مي‌گفت: «اين بچه سنّ و قدش كمه، كاري ازش ساخته نيست» براي اين كه رد نشود، بار سوم آجري زير پايش گذاشته بود. نمي‌دانم كه فرمانده فهميده‌بود يا نه؛ ولي قبول كرد  در آموزش قبل از اعزام شركت كند.

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme