خاطرات دانش آموز شهيد محمدرضا خصلتي

دانش آموز شهيد محمدرضا خصلتي

كيف و كتابش را سر جايش گذاشت. گوشه‌اي نشست. خيلي توي خودش بود. از سر و رويش ناراحتي و غم مي‌ريخت.

«چيه پسرم، چه كار شده اتفاقي افتاده؟»

آره، امروز براي سخنراني اومده بودن مدرسَه‌مون. از چند بچّه پرسيدن كه جبهه رفتن يا نه؟ اونا گفتن آره رفتيم. من خيلي خجالت كشيدم كه حتي بچه‌هاي كلاساي پايين‌ترَم رفتن؛ امّا من نه. بابا! اجازه مي‌دين منم برم؟

پدرش آن لحظه نتوانست جوابي به او بدهد؛ اما بعدها موافقت كرد.

آب خوردن اتوبوس تمام شده بود هُرم تابستان، عطش بچه‌ها را زيادتر كرده بود. كلمن آب سردي را كه به همراه داشت، درآورد. خود محمدرضا ساقي شده بود. رزمنده‌ها حسابي تشنه بودند، تا ايلام راه زيادي مانده بود.

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme