دانش آموز شهيد محمدرضا رمضاني شهري
در اتاق رو بسته بود. گريههايش بلندتر از نوار از توی اتاق شنيده ميشد. نوارِ «کافی» بود؛ روضهي طفلان مسلم.
****
بالأخره گيرش آورده بودند. وقتي او را دست بسته آوردند پاسگاه. رئيس پاسگاه صاف خواباند تويِ گوشَش؛
ـ « آخه بچّه! با اين قد و قوارَهت تو رو چه به اين كارا؟ ميدوني جرم پخش عكس و اعلاميه چیه؟ حالا امشب، برو آب خنك بخور تا بفهمي یِه من ماست چه قدر كره داره.»
از زندان كه آزاد شد، دوباره رفت سر وقتِ عكسهاي امام؛ محمدرضا راه خودش را پيدا كرده بود.
****
ـ « آخه پسر! بچّههاي مردم آرزو شونِه که كت و شلوار بپوشن، اون وقت تو ….»
ـ «دستتون درد نكنه که به فکر من بودین؛ ولي تُو همچين وضعي كه مردم این همه مشكل دارن، نه، نمی تونم بپوشمِش؛ تازه پارچهشَم كه خارجيه.من خواهش میکنم،پَسِش بدین.»
کت و شلوار را پس داده بودند .آن سال با همان لباس قدیمی، محمد رضا قشنگ تر از هر سال طعم عید را چشیده بود.
****
ـ «مامان! خوابين يا بيدار؟»
من كه بعد از تعقیبات نماز صبح، كمي چرتم گرفته بود، چشم باز كردم.
ـ «چيه محمدم ؟»
ـ «مامان انگشتتو بيار!»
با خودكار انگشت اشارَه ام را جوهري كرد.
ـ «چيكار داري ميكني پسرم؟»
ـ «مامان! همون طور كه پدر و مادر از بچّهشون انتظارایی دارَن، بچّهها هم يِه انتظارايي دارن.»
ـ « مثلاً تو چه انتظارايي داری؟»
ـ «هيچي، شما فقط همين برگه رو انگشت كنين! كارتون نباشه.»
ـ « اين ورق چیه؟»
ـ «راستش رضايت نامَه س؛ رضايت نامهي جبهه»
اول دلم راضي نميشد؛ امّا بالاخره نتوانستم روي حرفش حرفي بزنم.دلیلای خوبی داشت.
ـ «خوب آقا محمد کجا رو باید انگشت کنم؟»
ـ«این جا رو مامان!» جایی از ورق را نشانم داد.وقتی انگشت برآن زدم ،آن قدر خوشحال شد که گویا دنیا را به او داده باشند.
*****
ـ «شيريني واسه چي؟»
ـ «تو به اين كارا، كار نداشته باش! هر چي مامان ميگه، بگو چشم!»
فاميل و آشنا با لباس سیاه آمده بودند؛ امّا مادر همان لباس هميشگياش. مامان و بابا آمدند بالا سر جنازه. سر و صورت خوني محمدرضا، چشم ها را به اشک نشانده بود؛ امّا او گريه نميكرد. شکلات و شیرینی را گفت بين همه پخش کنند.
ـ « بفرمايين، بفرمايين! دهنتونو شيرين كنين!ُ»
وقتي گفته بودند تبريك و تسليت. گفته بود تبريك محمد به چيزي كه دوست داش، رسيده. منَم با شاديش شادم.
تازه ميگفتند چند روز بعد از تشييع جنازه، درحمام عمومي حنا بسته و سوگ را شكسته است
ـ «خدا محمد و مامان رو بيامرزه» واسه اين قضيه توافق كرده بودند.
****
وقتي گلوله سر شو سوزوند و ان شاءا… تموم گناهاشو. حول و حوش عمليات رمضان بود. آن هم ماه رمضان در حالی که روزه، وضو و غسل شهادت داشت. به اين ميگَن رمضاني.
منبع :
کتاب: نقطه سرخط
گردآوری: حسن ذوالفقاری