دانش آموز شهيد محمد خدايي
موقع گل زعفران، رفته بوديم سرِ زمين. محمد، خيلي وقت نبود كه از جبهه آمده بود. جماعت صبح را كه خواند، آمده بود كمك.
از هر دري حرف و سخني بود. نمی دونم قضیه سر چی بود که محمد ورداشت و گفت:«دعا كنين ايشا ا… اين دفعه شهيد بشَم. من دوست ندارم اسير بشم كه نون و نمك دشمناي خدا رو بخورم و قيافهي اونا رو ببينم.
مجروح هم نميخوام بشَم كه منافقا سرزنشم بِدَند و با يه چشم ديگه نگام كنن. دعا كنین فقط شهيد بشَم»
مامان و بابا كه اول با اين حرفا پلكشون داغ شده بود، يه دفعه شروع كردن به گريه؛ آن هم با صداي بلند. صداي گريههايشون همه ی کشاورزای اون اطرافو دور و برِمون جمع کرد.
ـ «چي شده؟ واسه چی گريه ميكنین؟»
محمد گفت:« هيچي من دارم حرف ميزنم، اينا گريهشون گرفته.»
از اون زمانا، اين خاطره مثل یه فیلم ،تو ذهن همه مون مونده.اتفاقاً آخرش، همون جوری شد که می خواست. نه اسير شد و نه مجروح. او شهید شد.
*****
وقتي خبر اومد که از جبهه بچههاي گناباد مييان، واسه قربوني گوساله رو انداختيم پشت وانت. هر كی که پياده ميشد، بابا باهش احوالپرسي ميكرد.
بچه ها که پیاده می شدن یه جور خاصی نگاه بابا می کردن. آخرينها هم پياده شدند؛ اما خبري از محمد نبود. از هر كدوم كه ميپرسيديم، خبر درستی بهِمون نميداد.
يكي ميگفت:«رفته پيش اقوامتون تهران و يكي ديگه…»
دمق و ناراحت برگشتيم خونه. پدر خيلي اين در آن در زد. بالاخره با یکی که تماس گرفتیم؛ گفت بين شهدا واسهتون تحقيق ميكنم.
دو روز بعد دو روحانی اومدن خونهمون. گويا خبري آورده بودن. آره خبرشون مربوط به شهادت محمد بود.
حالا ميفهمَم اون نگاهاي بچه ها چه معنیي داش؛ درست مثل نگاهای محمد وقتی که سرشو از اتوبوس درآورده بود و تا آخرین لحظه ای که دور می شد، همچنان دست تکون می داد و نیگامون می کرد.
*****
كارش حرف نداشت. فرمانده گفته بود:«عملیات بعد هم واستا!»
به بچهها گفته بود:«تا تُو عمليات بعدي شركت نكنم، برنمی گردم.»
گفتند:«توي كربلاي ۵ هم محشری به پا كرده.می گفتن بعد از اين كه كلي از تانكاي بعثيا رو با آرپيچي زده، يه تركش خمپار ميخوابوندش رو زمين. اين بار به آرزوش می رسه.»
منبع :
کتاب: نقطه سرخط
گردآوری: حسن ذوالفقاری