آرشیو برچسب: یادواره شهدای فرهنگی و دانش آموز

خاطرات دانش آموز شهید حسین ابراهیمی(۱)

 دانش آموز شهید حسین ابراهیمی مي‌گويند تكليف است. بايد وصيت نامه‌ات را بنويسي. خدايا! در اين نوشتن احساس قشنگي است چرا كه مي‌دانم، مي‌دانم رحمت تو، گناهم را پوشانده و اين باعث نمي‌شود كه شهادت را از من دريغ كني قلم به انتهاي كلماتش مي‌رسد و قلبم به ابتداي بودنش. امضا كه امضا نشان بودن است در ميان زندگان و ...

ادامه مطلب »

خاطرات شهید قاسم ابراهیمی

دانش آموز شهید قاسم ابراهیمی ـ «تُو اين حرفش مونده بودم. گفتم قاسم! تو رو خدا شوخي نكن، منَم دوست هميشگيت حسين.» دوباره نگاهم كرد؛ ـ « نه آقا! اشتباه گرفتين. من دوستي مثل شما ندارم.» كُفرم زده بود بالا. دلم مي‌خواست…؛ امّا نه، خيلي جدّي صحبت مي‌كرد. صداي زنگِ همراه ناگهان بيدارم كرد. سَرم خيلي درد گرفته بود.براي نماز ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهید حسین ابراهیمی(۲)

دانش آموز شهید حسین ابراهیمی مي‌گويند تكليف است. بايد وصيت نامه‌ات را بنويسي. خدايا! در اين نوشتن احساس قشنگي است چرا كه مي‌دانم، مي‌دانم رحمت تو، گناهم را پوشانده و اين باعث نمي‌شود كه شهادت را از من دريغ كني قلم به انتهاي كلماتش مي‌رسد و قلبم به ابتداي بودنش. امضا كه امضا نشان بودن است در ميان زندگان و ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهید سید حسین اكرامی

دانش آموز شهید سید حسین اكرامی گفتم: معذرت مي‌خوام. از بچه‌هاي پايگاهم. ما داريم در مورد شهدا و زندگي‌نامه‌شون تحقیق مي‌كنيم. اجازه مي‌دين سؤالاتي از خدمتون داشته باشم. حالت عجيبي بهِش دست داد، در پسِ چهره‌ي متبسِّمَش، طوفاني از غم و اندوه. «خواهش مي‌كنم، بفرمايين!» «مي‌تونين بگين وقتي سيد حسين شهيد شد، چند سالش بود؟» پونزده، شونزده سال. مي‌گَن خود ...

ادامه مطلب »

خاطرات شهيد حميدرضا اميدوار

شهيد حميدرضا اميدوار به خاطر پيروزي در كربلاي ۴ و ۵ حسابي شارژ شده بود. عليرضا داشت براي اعزام نيروهاي ترخيصي مي‌رفت راه‌آهنِ اهواز. قرار شد با هم بروند. ميني‌بوس، براي دو نفر جا مانده بود. به تقاطع نزديك شده بودند. غرّش هواپيماهاي دشمن و بمباران جاي جاي منطقه، همه را دستپاچه كرده بود. حميد و عليرضا دوستدار تنها كساني ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز  شهید عبدا… پاسبان

دانش آموز  شهید عبدا… پاسبان بالأخره وسط بچه‌ها پيداش كردم. داش اسلحَه‌شو تميز مي‌كرد. تُو خلوت خودش، گرم ذكر بود. دستي رو شونَه‌ش گذاشتم و بِهِش سلام كردم. تا مَنو دید، بلند شد و دست داد. نمي‌دونستم چه جوري بهِش بگم. لحظاتي بینِمون به سكوت گذشت. بالأخره سرِ حرفو باز كردم و گفتم :«ببين! ما که دو برادريم، مي‌تونيم با ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد ابوالقاسم پوررضا

دانش آموز شهيد ابوالقاسم پوررضا تُو مسير كه مي‌رفتيم راه‌آهن، خوابشو تعریف كرد. گفتم:« ببين پسرم! كسي تو رو مجبور نكرده بري جبهه. من دارم تو رو مي‌بينم كه تُو خونت غلط مي‌زني. بگو آخه واسه چي مي‌خواي بري؟» گفت:« به خاطر خدا؛ اگر چه منَم جلو چشمَمِه كه دارم تُو خونم غلط مي‌زنم.» رسیدیم. راه‌آهن به رنگ لباس بسيجي ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش‌آموز شهید شهرام جاوید عربشاهی

دانش‌آموز شهید شهرام جاوید عربشاهی ماتِ تلويزيون شده بوديم. فيلم شهيد فهميده، چشم هر دويمان را به اشك نشانده بود. غرق فیلم بودم که يك دفعه گفت:« مامان! تو دلت مي‌خواد من شهيد فهميده بشَم.» خنديدم؛ گفتم:« تو كجا، شهيد فهميده كجا؟ تو هنوز كوچیكي پسرم!» گفت:« خوب، شهيد فهميده هم كوچيك بود.» اما نه، بعد فهميدم، بزرگ شده؛  وقتي ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش آموز شهيد غلامرضا جمالان

دانش آموز شهيد غلامرضا جمالان دست داد. پینه و زمختیِ دست محمد حسین رقّتی به  دلش انداخت. ـ «خدا قوّت مرد خدا!» ـ «خدا نگهدار!» اين را كه محمد‌حسين گفت لبخندي بر صورتش نشست. ـ «راستي! چه خبر از شهر؟» مرد هم ولايتي شانه‌اي بالا انداخت و گفت: «چه خبر مي‌خواد باشه؟ تظاهرات، راهپيمايي.» تظاهرات ديگه چيه؟ هيچي يه عده ...

ادامه مطلب »

خاطرات دانش‌آموز شهید غلامرضا جمالی

دانش‌آموز شهید غلامرضا جمالی ـ «ببين دايي! نمي‌خواد بري جبهه؛ فعلاً درستو بخون! تموم که شد، سربازي مي‌يای تربت، پيش خودم.» توي حياط بودن. غلامرضا به شوخي دايي رو گرفت و پشتِشو رسوند به خاك؛ همون طور كه دست دایی رو، رُو سينَه‌ش ‌فشار می داد، گفت: «ديدين زورم از شما بيشتره؟ شما به خاك افتادین؛ منَم می خوام به ...

ادامه مطلب »
bigtheme