دانش آموز شهید حسین ابراهیمی
ميگويند تكليف است. بايد وصيت نامهات را بنويسي. خدايا! در اين نوشتن احساس قشنگي است چرا كه ميدانم، ميدانم رحمت تو، گناهم را پوشانده و اين باعث نميشود كه شهادت را از من دريغ كني قلم به انتهاي كلماتش ميرسد و قلبم به ابتداي بودنش. امضا كه امضا نشان بودن است در ميان زندگان و مردگان و امضايي ديگر لازم است از خون كه اين آغاز زندگي و بيداري است.
الناسُ نيامٌ واذا ماتوا إِنْتَبِهُوا:مردم خوابند آنگاه كه مردند، بيدار ميشوند. (پيامبر اعظم صلي ا…عليه و آله)
پا ميگذارم به جزاير مجنون. آرپيچي بر دوشم خيلي سبك شده است. خاطرات همچون فيلم از ذهنم ميگذارد. براي اين كه شيشهي عمرم به دست خودم باشد. سه بار شيشههاي خانهيمان را شكستم. موفقيت اين كار را در بچّگي به شكلهاي ديگري هم تجربه كرده بودم خوب نبود. اما اين بار لطف پروردگار و مهرباني پدر انگشتِ اغماض شد بر برگهي رضايتنامه.
بارها و بارها نوارهاي مبتذل را كه در دست گمراهان بود، شكستم و ريزريز كردم كه گوسالهي سامري ميديدمِشان و بتهايي سزاوار تبر ابراهيم. اين بار نوبت خودم بود. بايد شكسته شوم. خرد و هيچ شوم.
ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست
تو خود حجاب خودي حافظ از ميان پرخيز
پا در ميان گِلها فرو ميرود؛ اما حركت در ميان آماجِ رگبارها و مرگبارها، همچنان ادامه دارد. «خيبر» را بار ديگر بايد گشود. از هوا و زمين آتش ميبارد. زمين و آسمان يكي است. بار ديگر گذرِ هواپيماي دشمن. بوي بدي بلند ميشود. سر و صدا در اطراف ميپيچد: «شيميايي، شيميايي!» اقدامات لازم؛ امّا نه، دير شده است. پاهايم سُست ميشود. سينهام گرفته است. نفس كشيدن سخت و طاقت فرساست. برانكارد، بيمارستان صحرايي، كافي است بايد چشمهايم را ببندم. ميبندمِشان. بوي خوشي ميآيد. چشمهايم را باز ميكنم. خوب شدهام، همه چيز زيباست.
منبع :
کتاب: نقطه سرخط
گردآوری: حسن ذوالفقاری