دانش آموز شهید عبدا… پاسبان
بالأخره وسط بچهها پيداش كردم. داش اسلحَهشو تميز ميكرد. تُو خلوت خودش، گرم ذكر بود. دستي رو شونَهش گذاشتم و بِهِش سلام كردم. تا مَنو دید، بلند شد و دست داد. نميدونستم چه جوري بهِش بگم. لحظاتي بینِمون به سكوت گذشت. بالأخره سرِ حرفو باز كردم و گفتم :«ببين! ما که دو برادريم، ميتونيم با فرمانده صحبت كنيم يكیمون تُو عمليات شركت كنه. نظرت چيه؟»
ـ «چي بگم وا… من كه چَن ماهه دارم انتظار حمله رو ميكشم؛ حالا بيام بگم نمييام. تو رو نميدونم اگه نميخواي بیای، ميتوني به فرمانده بگی.»
ديگه چيز نگفتم؛ يعني، حرفي نداشتم كه بِگَم. گفتم:« هر جور صلاحه.»
باهِش خداحافظي كردم و رفتم. هر دومون رفته بودیم عمليات. توی گيراگير جنگ، آتش زیاد مَنو از عبدا… جدا کرد. یِه لحظه از جلو چشام ناپدید شد و البته براي هميشه. گفتند:« برادرم مفقودالأثر شده.»
منبع :
کتاب: نقطه سرخط
گردآوری: حسن ذوالفقاری