دانش آموز شهید احمد مهویدی ـ «احمد! يه ماه ديگه هم واستا! امتحاناتو بده! بعد برو! آخه پسرم! امتحان نهايي كه شوخي نيس.» گفت:«من امتحانم، یِه جاي ديگهس. امتحان اصلي من، تُو جبهَهس.» بار دوم كه رفته بود، نتيجهاش آمد. قبول شده بود. امضای مدیر هم بود؛ تكّههايي از جنازهاش. **** آخرين اعلاميه را هم از لايِ در انداخت. احساس ...
ادامه مطلب »آرشیو برچسب: شهید
خاطرات دانش آموز شهيد غلامرضا مهاجرانی
دانش آموز شهيد غلامرضا مهاجرانی دو چوب كبريت گذاشته بود لاي لبهایش. گفت:«بچّهها بهِش بخندين! خنده و شكلكِ بچهها دوباره به خندهاش انداخت. چوب كبريت شكست و در لبش فرو رفت. خنده اش تبدیل شد به گریه. اين هم عاقبت شیطنت در کلاسی كه معلمش برادر آدم باشد. ***** ـ«امشب ديگه راحت بخوابين! من خودم اين مارَه رو ميكُشم.» ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهید مهدی مشهدیان
دانش آموز شهید مهدی مشهدیان زبل بازي در آورده بود. كسي نفهيمد. شناسنامه را توي جيب گذاشت. با رزمندههاي اعزامي رفت. به مشهد كه رسيدند، او را برگردانده بودند. دو شبانه روز خورد و خوراك نداشت؛ حسابي دمَق شده بود. بالأخره با واسطهي مادر، پدر رضايت داد. روز اعزام دور نبود. ******* «نه نميشه. كار مردمه. سلام برسونين. ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهید حسين مزاريان
دانش آموز شهید حسين مزاريان هواي سرد زمستان با يك پيراهن، بدون كاپشن. پسرم! چرا كاپشنِتو نپوشيدي؟ راستش يكي از بچهها لباس درست و حسابي نداش، كاپشنو دادم بهش. ****** هميشه حرم ميآمد. سر و وضع ژوليدهاي داشت. كس اعتنايش نميكرد. حسين هر وقت كه ميديدَش، چايي از خادم امامزاده ميگرفت و با احترام جلويش ميگذاشت. منبع : کتاب: نقطه ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهید علی لالوی
دانش آموز شهید علی لالوی چايي را كه خوردند. شوخيشان گل كرده بود. محمود كه چفيهاش را به خاطر گرمي هوا خيس كرده بود، آن را چند بار پيچاند و با مهارت خاصّي حواله علي كرد. علي همچنان كه ميخنديد، سيني چاي را گذاشت و گفت:«باشه، حقّ همشهريتو خوب ادا ميكني.منَم حقّتو می ذارم کف دستت.» او هم چفيهاش را ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهید سید حسین اكرامی
دانش آموز شهید سید حسین اكرامی گفتم: معذرت ميخوام. از بچههاي پايگاهم. ما داريم در مورد شهدا و زندگينامهشون تحقیق ميكنيم. اجازه ميدين سؤالاتي از خدمتون داشته باشم. حالت عجيبي بهِش دست داد، در پسِ چهرهي متبسِّمَش، طوفاني از غم و اندوه. «خواهش ميكنم، بفرمايين!» «ميتونين بگين وقتي سيد حسين شهيد شد، چند سالش بود ؟» پونزده، شونزده سال. ميگَن ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهید حسین ابراهیمی(۱)
دانش آموز شهید حسین ابراهیمی ميگويند تكليف است. بايد وصيت نامهات را بنويسي. خدايا! در اين نوشتن احساس قشنگي است چرا كه ميدانم، ميدانم رحمت تو، گناهم را پوشانده و اين باعث نميشود كه شهادت را از من دريغ كني قلم به انتهاي كلماتش ميرسد و قلبم به ابتداي بودنش. امضا كه امضا نشان بودن است در ميان زندگان و ...
ادامه مطلب »خاطرات شهید قاسم ابراهیمی
دانش آموز شهید قاسم ابراهیمی ـ «تُو اين حرفش مونده بودم. گفتم قاسم! تو رو خدا شوخي نكن، منَم دوست هميشگيت حسين.» دوباره نگاهم كرد؛ ـ « نه آقا! اشتباه گرفتين. من دوستي مثل شما ندارم.» كُفرم زده بود بالا. دلم ميخواست…؛ امّا نه، خيلي جدّي صحبت ميكرد. صداي زنگِ همراه ناگهان بيدارم كرد. سَرم خيلي درد گرفته بود.براي نماز ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهید حسین ابراهیمی(۲)
دانش آموز شهید حسین ابراهیمی ميگويند تكليف است. بايد وصيت نامهات را بنويسي. خدايا! در اين نوشتن احساس قشنگي است چرا كه ميدانم، ميدانم رحمت تو، گناهم را پوشانده و اين باعث نميشود كه شهادت را از من دريغ كني قلم به انتهاي كلماتش ميرسد و قلبم به ابتداي بودنش. امضا كه امضا نشان بودن است در ميان زندگان و ...
ادامه مطلب »خاطرات دانش آموز شهید سید حسین اكرامی
دانش آموز شهید سید حسین اكرامی گفتم: معذرت ميخوام. از بچههاي پايگاهم. ما داريم در مورد شهدا و زندگينامهشون تحقیق ميكنيم. اجازه ميدين سؤالاتي از خدمتون داشته باشم. حالت عجيبي بهِش دست داد، در پسِ چهرهي متبسِّمَش، طوفاني از غم و اندوه. «خواهش ميكنم، بفرمايين!» «ميتونين بگين وقتي سيد حسين شهيد شد، چند سالش بود؟» پونزده، شونزده سال. ميگَن خود ...
ادامه مطلب »