خاطرات دانش آموز شهید سید حسین اكرامی

دانش آموز شهید سید حسین اكرامی

گفتم: معذرت مي‌خوام. از بچه‌هاي پايگاهم. ما داريم در مورد شهدا و زندگي‌نامه‌شون تحقیق مي‌كنيم. اجازه مي‌دين سؤالاتي از خدمتون داشته باشم.

حالت عجيبي بهِش دست داد، در پسِ چهره‌ي متبسِّمَش، طوفاني از غم و اندوه.

«خواهش مي‌كنم، بفرمايين!»

«مي‌تونين بگين وقتي سيد حسين شهيد شد، چند سالش بود ؟»

پونزده، شونزده سال.

مي‌گَن خود شما هم بعدِ شهادتش رفتين و حتي مجروح  شيميايي هم شدين؛ مي‌تونين بيشتر توضيح بدين؟

راستش يه شب حول و حوش چِلم سيد حسين خواب ديدم شهيد بالاي كوه بلند و با صفايي واستادَس. زير پاشَم تا دلت بخواد سرسبزي و قشنگي. گفت:« بابا من اين جا راحتم. شما راه منو ادامه بدين»

بيدار كه شدم، گفتم به دلم برات شد كه برم جبهه تا اين كه به خاطر مجروحيت شيميايي سؤالات ديگر را هم بر اساس فرم پيش نويس پرسيدم بنده خدا همه‌اش را جواب داد.

چايي داشت سرد مي‌شد خوردم.

ـ «يه چايي ديگه؟»

ـ «نه، دستتون درد نكنه!، اجازه مرخصي…، خداحافظ!»

ـ « التماس دعا!»

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme