خاطرات دانش آموز شهيد غلامرضا مهاجرانی

دانش آموز شهيد غلامرضا مهاجرانی

دو چوب كبريت گذاشته بود لاي لبهایش. گفت:«بچّه‌ها بهِش بخندين! خنده و شكلكِ بچه‌ها دوباره به خنده‌اش انداخت. چوب كبريت شكست و در لبش فرو رفت. خنده اش تبدیل شد به گریه. اين هم عاقبت شیطنت در کلاسی كه معلمش برادر آدم باشد.

 

*****

ـ«امشب ديگه راحت بخوابين! من خودم اين مارَه رو مي‌كُشم.»

سيمي را كه دو سرش لخت بود از پريز تا دم سوراخ كشيد. کلک جالبي به نظر مي‌رسيد. برادر و زن داداش با خنده نگاهش مي‌كردند. ناگهان چشم‌هايشان گرد شد. برق داشت مي‌كشتَش. مار که نه، غلامرضا را .

*****

اومده بود تهران خونه‌مون. سفره كه جمع شد، پيشنهاد کرد:«بياين ذكراي نمازمونو بخونيم. هر كي غلط داش، كمكش كنم، مشكلاتش حل بشه.»

ما گفتيم:« اشكال نداره، خوبه! اينم یه شكل شب نشينيِ رفيق بازاس. شب نشيني جالبي شده بود.

*****

از پدر كه نااميد شد، پيش مادر آمد

ـ « مامان! واسه چي راضي نمي شين برَم جبهه. شما روز قيامت جواب حضرت زهرا رو چي مي خواين بدين؟»

حرف و تدبيرش كارگر افتاد. مادر اسم حضرت زهرا را كه شنيد، رضايت داد.

بالأخره پاي برگه اش امضا شد.غلامرضا تا روز اعزام لحظه شماری می کرد.

*****

مسئول اعزام آمد بالا. در اتوبوس را باز كرد.

ـ « برادراي عزيز! از يه دوستي چند تا آجر جا مونده. حالا اين بنده خدا هر كي هَس، بياد پايين؛ والّا ماشين راه نمي افته.»

غلامرضا كه تمام نقشه هايش را نقش بر آب مي ديد، بلند شد و با عجز و گريه گفت:« آقا ما نبوديم. آجر مال ما نيس.»

هق هق گريه ی اين بچه ساده با قهقهه بچه هاي رزمنده در هم آميخت. يكي گفت:« برادر دوستدار! حيفه اين بچه با اين  روحيه بالاش اعزام نشه.اجازه بدین که بیاد.

بالاخره گريه و پادرمیانی بچه ها، کار خودش را کرد.

*****

گفتم:«غلامرضا تو تقريباً چار و نيم ماهه كه رفتي جبهه و حالاي مي‌ياي مرخصي. واسه چي؟»

گفت:«آخه تُو جبهه خيلي بهِم خوش مي‌گذره. صداي گلوله و توپ روحمو نوازش مي‌ده.»

طولی نکشید که دوباره برای خوش گذرانی به جبهه رفت.گفتند:«بعد از عمليات، دشمن پاتك سختي شروع كرده بود.»

حرف و حدیث ناز و نوازش ها بود و معاشقه‌اي روح نواز. آرپيچي‌اش ۳۰ تانك دشمن را نوازش كرد تا از حمله به بچه ها باز ایستند. این ادامه داشت تا این که گلوله‌ي كاليبری دست برسر قلبش كشيد و تَفَجَّرَ العشقُ مِن جوانِبِه (عشق از  اطراف پیکرش جاری شد.)

****

غلامرضا مفقود الأثر شده بود. مجبور شدند آن سال، ماه مبارک رمضان، روحش را تشییع کنند.

مادرش به دوازده امام متوسل شده بود و دوازده سال بعد، جسدش را پیدا کردند.

باز هم  ماه مبارک رمضان بود که داشتند جسمش را تشييع می کردند.

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme